س: چه کسی شما را بازجویی میکرد؟
ج: بازجوی من حسینی نامی بود جوان بلند و قوی هیکل که بازجویی مذهبیها به عهده او بود. این فرد، بازجوی آقای هاشمی رفسنجانی هم بود.
در بیست و چهار ساعت شاید 2 تا 3 ساعت بیشتر استراحت نداشتیم. شکنجه گرها اکثراً شبها بعد از نیمه شب از زندانیها بازجوئی میکردند.
س: بازجوییها هر روز ادامه داشت؟
ج: این بازجوئیها تا پایان سال 1343 بشدت ادامه داشت، تقریباً یک ماه تمام بازجوئیهای ما طول کشید و در نیمه فروردین 1344 بازجویی از ما تمام شد.
س: چرا؟
ج: برای اینکه پرونده جدیدی در قزل قلعه مطرح گردید. آن پرونده مربوط به گزارشی بود که ساواک داشت و در آن گزارش اسامیمهدی عراقی، هاشمیرفسنجانی، مهدی بهادران و من برده شده بود. آن گزارش اشاره به جلسهای داشت که این برادران در قم گرفته بودند و در آن جلسه تصمیم بر آن شده بود که نصیری، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور، به قتل برسد. یک روز صبح در نیمه فروردین 1344 یک امر بر به نام نجاریان که از سربازان گارد سلطنتی بود درب انفرادی من را باز کرد و آمد داخل. معمولاً او برای زندانیان سیاسی اگر چیزی و یا غذائی میخواست، خریداری میکرد. ما چیزی از بیرون نمیخواستیم و معمولاً همان غذای قزل قلعه را میخوردیم؛ البته خیلی میل به غذا هم نداشتیم.
داخل سلول که شد از من سوال کرد: شما هاشمی رفسنجانی را میشناسی؟
گفتم: خیر.
گفت: آن شیخ بی ریش!.
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 161 گفتم: نمیشناسم.
آن روز او از انفرادی من بیرون رفت ولی مجدداً غروب همان روز درب انفرادی مرا باز کرد و آمد تو، این مرتبه با یک نشانی مشخص و گفت: آقای هاشمیرفسنجانی گفته به نشانی اینکه مادرت را در فلان وقت میخواستی به مکه بفرستی، دیدم نشانی درست است.
گفتم: حالا موضوع چیست؟
گفت: تو که نمیشناختی؟
پاسخ دادم: میخواستم مطمئن شوم.
آقای هاشمیرفسنجانی در یک کاغذ کوچکی برای من نوشته بود: من آن جلسات با شما و مهدی عراقی و عسگر اولادی را در بازجویی میخواهم مطرح کنم؟
گفتن این حرفها برای آقای هاشمی کار درستی نبود لذا بلافاصله به ذهنم زد که اگر آقای هاشمی لب باز کند بازجوهای ساواک به راحتی او را رها نخواهند کرد. کاغذی از او خواستم. کاغذ کوچکی بین پاکت سیگار او بود، به من داد. دقت کردم که پاسخ من به گونهای باشد که اگر بدست بازجوها افتاد بتوانم پاسخگو باشم، خیلی فکر کردم، نوشتم:
«من یک مرتبه شما را ماه مبارک رمضان، افطاری منزل آقای امیر حسینی دیدم، اگر الان شما را ببینم نمیشناسم.»
یک اسکناس 20 تومانی که آن روز قیمتی بود در جیب پیراهن آن سرباز گذاشتم. فردای آن روز به وسیله بچههای زندان عمومی از پنجره حیاط به من اطلاع دادند که آقای هاشمی گفته است: من از آن مساله صرفنظر کردم.
همانطوریکه عرض کردم آقای هاشمیرفسنجانی در انفرادی شرقی بود، بوسیله زندانیان خبر رسید که من جهتم را عوض کردم، اما بازجوئیهای ایشان و بنده با شدت زیاد شروع شد. یک شب او را میبردند بازجوئی و یک شب مرا. میگفتند: شما در قم با آقای هاشمی رفسنجانی، مهدی بهادران و حاج مهدی عراقی در مورد ترور نصیری رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور جلسه داشتید؟ من به کلی چنین چیزی را
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 162 نپذیرفتم. البته این واقعیت نداشت، نفهمیدم از چه ناحیهای این گزارش به ساواک رسیده بود. البته ما در موقعی که حضرت امام را به ترکیه تبعید کردند. قبلاً هم گفتم که در یک جلسه از صبح ساعت 6 تا 12 شب به این جمع بندی رسیدیم که سه نفر مفسد فی الارض هستند که یکی از آنها نعمت الله نصیری رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور بود، اما این گزارش که در قم با این چند نفر جلسه داشتیم گزارش غلطی بود. بازجوها کاغذ میگذاشتند و میگفتند: آقای هاشمی در مورد تو اقرار کرده اما من به هیچ وجه زیر بار نمیرفتم. یکی از شبها او را زیاد زده بودند به طوری که به قاپک پای او آسیب میرسد و ایشان را میبرند به بیمارستان 502 ارتش. بعد از اینکه او را بردند شب بعد طبق معمول مرا بردند اطاق بازجویی و تا نیمههای شب به عناوین مختلف اذیت کردند، آن شب مرا به تخت بستند و برگههای بازجوئی آقای هاشمی را آوردند و دو طرف برگه بازجوئی کاغذی گذاشتند و گفتند ببین راجع به تو صحبت کرده. من هم پاسخ میدادم که اگر از خیابان هم یکی را بیاورید او یک چیزی خواهد گفت. آن شب از نیمه گذشته بود، ناگاه دیدم یکیاز همکاران بازجوی من که همان حسینی معروف بود وارد اطاق شد و گفت: من او را میشناسم او را باز کنید. او جوان مومن و متدینی است، هر چه بخواهید میگوید. من را از تخت باز کردند و همین طور که ایستاده بودم، معمولاً آن روزها اکثر ساواکیها یک قرآن کوچک جیبی ویک تمثال از امیرالمومنین را روی میزشان داشتند، قرآن را آورد بیرون و به من گفت: به این قرآن قسم بخور که من هاشمیرفسنجانی را نمیشناسم. من همانطور که ایستاده بودم روی نفرتی که به این بازجوها داشتم به او گفتم: همه تان یکی از این قرآنها دارید، همان حسینی شکنجهگر معروف که تا پاسی از شب گذشته مرا تحت فشار قرار داده بود چنان مشت سنگین و محکم خود را به زیر چانه من زد که دندانهای من همه به هم ریخت و از دهانم خون جاری شد. من هم با آن درد موقعیت را مغتنم شمردم و دستهایم را به بنا گوشم گذاشتم و فریاد زدم:
«لامذهب، بی دین، بزن، بکش، نمیدانم، نمیدانم اگر زوری است بنویس، من زیر آن را امضاء میکنم».
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 163 رئیس این بازجوها که تیمسار افضلی بود، تا صدای من بلند شد، درب اطاق را باز کرد و چشمکی به بازجو زد که یعنی دیگر بس است و رو کرد به من و گفت: جانم، بگو.
من گفتم: چی را بگویم؟! سی شبانه روز از من بازجوئی کردهاید. چیزی ندارم بگویم.
وقتی این حرف را زدم من را رها کرد که سربازها مرا به زندان انفرادی ببرند. وقتی داشتم میرفتم حسینی بازجو جلوی من را گرفت و گفت: تو بدان من از زیر دندانهایت ریز ریز میکنم و اقرار میگیرم. من هم به او پاسخ دادم: به خدا قسم اگر مرا قیمه قیمه هم کنی چیزی از من در نخواهی آورد.
من را از اطاق شکنجه بیرون آوردند و به انفرادی بردند، البته ناگفته نماند که حاج مهدی بهادران هم فراری بود، البته فردی را به جای مهدی بهادران بازداشت کرده بودند، آن بیچاره خیلی کتک خورده بود و در بازجویی میگفت: در نظرم نیست، به خاطرم نیست. هر چه او را میزدند فقط همان دو کلمه را میگفت.
بعد از آن شب بازجوئی، دیگر مرا به بازجویی نبردند. ظاهراً اواخر فروردین ماه سال 1344 بود، یک روز بعدازظهر تیموری، یکی از استوارهای قزل قلعه آمد در انفرادی مرا باز کرد و گفت: لباس بپوش. معنای آن رفتن به اطاق بازجوئی بود. من آماده شدم، وقتی وارد اطاق بازجوئی شدم دکتر جوان (معمولاً نام آنها مستعار بود) نشسته بود. به من تعارف کرد بنشینم. ساقی معروف قزل قلعه مشغول خواندن کتاب بود، دکتر جوان گفت: من مسائلی را میخواهم با شما مطرح کنم، آقای ساقی اینجا هستند. بلافاصله ساقی از اطاق خارج شد، پرونده من که قطور هم شده بود روی میزش بود، زیر بعضی از بازجوئیها مشاهده کردم خط قرمز کشیده، گفت: من پرونده شما را خوب خواندم، شما در این پرونده سه جرم دارید: یک جرم ده سال داری، جرم دوم شما حبس ابد است و جرم سوم شما اعدام است. البته من کاملاً حواسم جمع بود. در پرونده من این جرمها ئی که او شمرده بود، نبود. منتهی او میخواست با بزرگ کردن اتهامها، دلم را خالی کند و از من اقرار بگیرد. بعد رو کرد به من و گفت: چند
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 164 سوال از شما دارم، اگر حاضر باشی جواب بدهی من میتوانم با همکاری که با ما میکنی، به شما اطمینان بدهم و حتی کتباً و قبل از اینکه جواب سوالات مرا بدهی مینویسم و به شما میدهم که ترتیب آزادی شما داده شود، بنویسم؟ بلافاصله وقتی این حرفها را زد به خودم گفتم، میگویند خداوند دشمنان ما را از احمقها قرار داده است، چقدر این احمق است که فکر میکند به راحتی میتواند مرا گول بزند، بعد از ماهها شکنجه و آزار و اذیت، میخواهد، با یک تکه کاغذ پاره مرا گول بزند.
درجواب به او گفتم: سی شبانه روز از من بازجوئی کردید، فکر نمیکنم چیزی برای گفتن داشته باشم، سوال کنید، اگر سوالی باشد که پاسخ نداده باشم، پاسخ میدهم. او شروع کرد چند سوال از من کرد. من هم همان پاسخی که قبلا در بازجویی داده بودم نوشتم، وقتی سوالات مرا خواند با عصبانیت بلند شد و گفت: شما همانهائی را میخواهید که شبانه با شما غیر انسانی رفتار کنند تا از شما اقرار بگیرند. سپس درب اتاق را محکم به هم زد و از اطاق خارج شد و بعد مرا به زندان انفرادی منتقل کردند.
س: چند ماه در زندان انفرادی بودید؟
ج: مجموعاً سه ماه در زندان انفرادی قزل قلعه بودم تا اینکه حادثه تیراندازی به شاه در کاخ مرمر بدست شمس آبادی اتفاق افتاد که در این حادثه تعدادی از افرادی که با شمس آبادی دوست بودند، دستگیر و به زندان قزل قلعه منتقل شدند. از آنجا که به مصلحت آنها نبود که جمع ما در زندان انفرادی قزل قلعه باشیم به ناچار ما را به زندانهای انفرادی که در شمال پادگان عشرت آباد بود، منتقل کردند و نزدیک به دو ماه و نیم هم در زندان انفرادی پادگان عشرت آباد بودم و بقیه زندان را در زندان شماره 3 قصر و زندان شماره 4 به پایان رساندیم.
س: در مدتی که در زندان قزل قلعه در انفرادی بودید با بیرون از زندان ارتباط داشتید؟
ج: دکتر علی امینی در دوران نخستوزیری خود در بازدید از زندانهای انفرادیهای قزل قلعه دستور داده بود که پنجرههای 40 در40 بسازند و انفرادیها هم هواکش داشته باشند. البته پنجرهها را با تسمههای آهنی اریب جوش داده بودند؛ به
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 165 صورتی که از پنجره حیاط پیدا نبود، ولی صداها به گوش میرسید. یک روز نزدیک غروب، صدای آقای هاشمی را از حیاط شنیدم که با آقای ربانی املشی و یکی دو نفر دیگر گفت و گو میکند. من بی درنگ از داخل سلول صدا زدم: هاشمی هاشمی، ایشان صدای مرا شناخت و گفت: توکلی تو هستی. گفتم: بله. گفت: چه خبر؟ گفتم: شرایط خیلی سخت و فشار زیاد است. البته آقای هاشمی در خاطرات خود اشاراتی به این شرایط کرده است. این گفت و گوی کوتاه به همین جا ختم شد و بنده دیگر از آقای هاشمی خبری نداشتم تا این که پس از عید نوروز (سال 1344 ه. ش) گزارشی از قم به ساواک تهران در مورد ترور نصیری رسیده بود که شرح آن داده شد.
س: ملاقاتی چطور؟
ج: خیر، من درزندان قزل قلعه سه ماه در انفرادی بودم و در این مدت اجازه ملاقات با هیچ کسی به ما داده نشد. بعد از انتقال به زندان عشرت آباد حدود یک ماه که گذشت با فشاری که خانوادهها آوردند، هفتهای یک روز حدود نیم ساعت آن هم با افراد درجه یک خانواده مثل مادر، پدر، همسر و برادر و خواهر ملاقات داشتیم. خود این نیم ساعت ملاقات از نظر روانی آزار دهنده بود، گاهی پنج تا شش نفر از افراد ساواک و افسران، زندانی را در محاصره داشتند تا زندانی خلاف نظر آنها با خانواده صحبتی نداشته باشد. ولی در زندان قصر ما در هفته دو روز ملاقات داشتیم.
س: جیره نقدی هم داشتید؟
ج: بله، وقتی به زندان عمومی قصر آمدیم جیره نقدی میگرفتیم. روزانه 11 ریال وجه نقد به اضافه نان و چای.
س: در زندان کار اجباری هم میکردید؟
ج: خیر، از کار خبری نبود. مطالعه میکردیم. درس میخواندیم.
س: طبقهبندی داخل زندان از چه گروههایی بود؟
ج: زندان قزل قلعه خصوصاً زندان شماره 3 جنگلی بود از گروههای مختلف تودهایها، کمونیستها، جاسوسهای سفارتخانههای خارجی، گروه خوزستان آزاد،
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 166 جبهه ملی، نهضت آزادی و مذهبیها. از سال 42 به بعد زندانیهای قزل قلعه اکثراً مذهبیها بودند و تعداد اندکی هم توده ایها بودند.
س: این تضاد فکری برای شما مشکلی ایجاد نمیکرد؟
ج: اگر بخواهم شرح بدهم این خودش یک کتاب میشود. آنچه مسلم است اهداف ما و مبارزه ما با یک بینش اسلامیبود. راه ما با توده ایها و کمونیستها راهی نبود که اشتراکی داشته باشیم، اما از نظر اخلاقی سعی داشتیم آنها را با اهدافی که داشتیم جذب کنیم.
نهضت امام خمینی یک تغییر حرکت در تاریخ بود. تا آن تاریخ از، زندانها از تودهایها پر بود، اما به تدریج که نهضت اسلامی شروع شد گروههای مذهبی جایگزین شدند.
س: غذای زندان چطور بود؟
ج: غذاهائی که درزندان قزل قلعه به ما میدادند عمدتاً غذاهای افسری بود. دربهای سلول انفرادی قزل قلعه قفل کشوئی داشت، من چایی نمیخوردم لذا قندهائی که به من میدادند، خیس میکردم و داخل کشوئی درب قرار میدادم تا سربازها که در را باز و بسته میکنند، درب بسته نشود. به این طریق میتوانستم با یک هل دادن درب انفرادی را باز کنم. نصف شب که میشد به هوای دستشویی میزدیم بیرون و میرفتیم به سلول امیر حسینی که مقابل دستشویی بود. امیر حسینی یک منبع اطلاعاتی بود و ما با او تبادل اطلاعات میکردیم. گاهی هم به سلول آقای اسدالله بادامچیان میرفتیم. حدوداً روز بیستم اسفند بود که یک روز بعدازظهر دیدم حاج مرتضی تجریشی را آوردند به سلول انفرادی غربی.
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 167