وقتی صادق امانی را میگیرند یکی یکی به سراغ اعضای دیگر موتلفه میروند، ابتدا آقای عسگر اولادی را میگیرند، سپس سراغ شهید عراقی میروند و ایشان را در منزلشان دستگیر میکنند.
س: همه بازداشتها در تهران بود؟
ج: بله، به استثنای 2 نفر از اعضای شورای مرکزی به نام حاج آقا علاء میر محمد صادقی و حاج آقا مهدی بهادران، اینها از ایران خارج شدند. اما ماها مطمئن بودیم 3 نفر از دوستان اعضای شورای مرکزی که توسط اطلاعات شهربانی دستگیر شدند هیچ گاه در مورد ما اقراری نخواهند کرد. ما هفت نفری که بوسیله ساواک دستگیر شدیم دقت داشتیم که نسبت به اعضای شورای مرکزی یا برادران موتلفه اقراری نداشته باشیم. معمولاً ساواک با کوچکترین اقراری آن را شاخ و برگ میداد. ما ها به علت
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 158 بازداشتهای متعدد، شاید دهها بار من بازداشت شده بودم، دیگربازجویی پس دادن را روان شده بودم که چه جوری باید با بازجو برخورد داشته باشیم. بنابراین وقتی این اتفاق افتاد ما منزل و محل کارمان را پاکسازی کردیم.
س: شما چند روز تحت بازجوئی بودید؟
ج: حدود یک ماه، از تاریخ دوم اسفند ماه سال 1343 تا پایان همان سال. تقریباً 20 ساعت از شبانه روز تحت بازجوئی قرار داشتم. بعضی از بازجوهای ساواک دوره شکنجه گری را در اسرائیل دیده بودند، آنها سعی میکردند شبها تا دیر وقت زندانی را تحت بازجویی و فشار قرار دهند تا از زندانی در شرایط عصبی اقرار بگیرند.
س: پس شما تحت شکنجه بودید؟
ج: بله، از همان شب اول که ساعت 9 شب من در اختیار بازجوی ساواک قرار گرفتم، تا 12 شب یکسره از من بازجویی میکردند.
ابتدا در حضور ما برادران دیگر را شروع کردند به زدن و شکنجه کردن تا روحیه دیگران را خرد کنند.
بازجو لیست اسامی افرادی که در آن شب بازداشت شده بودند را آورد و به من نشان داد و گفت: کدامیک از آنها را میشناسی؟ یکی از شیوههای ساواک این بود که اگر سئوال میکردند و همه را نفی میکردی بیشتر حساس میشدند، لذا وقتی من لیست را دیدم گفتم: بعضی از آنها را میشناسم. البته بعضی از آنها قبلاً بازداشت شده بودند. در اتاقهای مجاوری که زندانی بودم میشنیدم که آنها را میزنند. شنیدن صدای ضجه و ناله دوستان خیلی برای من درد آور بود. بعضی از آنها از من مسنتر بودند. ولی روحیه ما، روحیه خوبی بود و این از عنایت خداوند بود که این همه شکنجه و فشار را تحمل کنیم. بعد از سه ساعت بازجویی من را بردند به اطاقی که سرهنگ مولوی حضور داشت. سرهنگ مولوی گفت: تو امانی را میشناسی؟ بخارایی را میشناسی؟ عراقی را میشناسی؟ همین طور پشت سر هم این سئوالها را میکرد.
گفتم: بله، میشناسم.
گفت: چه جور آدمهایی هستند؟
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 159 گفتم: افراد مومن و متدینی هستند؟
گفت: کجا آشنا شدید؟
گفتم: مسجد امین الدوله.
بعد از اینکه سئوالات شفاهی تمام شد سوالات کتبی در مورد ترور حسنعلی منصور شروع شد که من اظهار بیاطلاعی کردم. دوباره پرسیدند و من هم همان حرف اول را زدم. وقتی سرهنگ مولوی مقاومت من را دید دستور داد مرا خواباندند و با کابلهای قوی زدند. بعد مجدداً برگه سوال را جلوی من گذاشتند برای بار سوم همان حرف اول را تکرار کردم.
سرهنگ مولوی گفت: اینجا سازمان بختیار است کسیسر سالم از اینجا بیرون نخواهد برد.
پشت من در اثر ضربات این کابلها ورم کرد و ترکید، نزدیکیهای ساعت 3 بعد از نیمه شب بود که من دیگر به هوش نبودم فقط گوشهایم میشنید که دستور داد بیخوابی به او بدهید، غذا به او ندهید تا اقرار کند. ساعت حدوداً 3 بعد از نیمه شب بود که مرا به محل سربازخانهای که کنار قزل قلعه بود منتقل کردند. وقت اذان صبح بیرون آمدم تا از شیر آبی که آنجا بود وضو بگیرم. سرتاسر پشتم ورم کرده بود به طوری که نمیتوانستم دست و کمرم را تکان بدهم. با یک زحمتی وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم. ساعت 7 صبح بود که مرا مجدداً به اتاق بازجوئی بردند و من همان حرفهای شب گذشته را تکرار کردم. از اطاق بازجویی مرا به زندان انفرادی منتقل کردند. در قزل قلعه یک حیاط عمومی وسط بود و 20 زندان انفرادی طرف شرق و 20 زندان انفرادی طرف غرب آن قرار داشت. در 24 ساعت شاید بیش از یکی دوساعت بیشتر نمیگذاشتند استراحت داشته باشیم. فشار شکنجه و فشار روحی به کلی آسایش را از ما سلب کرده بود.
یک رادیوی گوشی از یکی از سربازها گرفته بودم. سربازها اکثراً سن کمی داشتند و جوانهای خوبی بودند. این رادیو گوشی را موقع دراز کشیدن در انفرادی به گوشم میگذاشتم و اخبار را گوش میدادم. یکی از استوارها که از انفرادی من عبور میکرد
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 160 متوجه رادیو من شد. من هم سریعاً رادیو را جابجا کردم. سی شبانه روز اینها از ما بازجویی کردند.
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 161