س: صاحب چاپ خانه تا چه وقت در زندان بود؟
ج: از آنجا که من و آقای محتشمی و چند نفر دیگر که طبق ماده 5 حکومت نظامی بازداشت شده بودیم و اقرار به چیزی هم نکرده بودیم شبی ما را صدا کردند و تعهد گرفتند. من نوشتم تعهد میکنم که برخلاف قانون اساسی کاری انجام ندهم. همزمان با ما صاحب چاپخانه را آوردند. از وجناتش معلوم بود که او را زدهاند. او هم به این طریق آزاد شد. بعد از چند روزی به محل کارم آمد و گفت: «چاپخانهام را بستهاند و من مشکل مالی دارم». من او راهنمایی کردم که برود منزل یکی از روحانیون تا به وسیله او چاپخانهاش را باز کنند. صبح روز بعد مجدداً آمد حجره ما، هم زمان مرحوم شهید عراقی وارد دفتر کار من شد، در بازجوئیها نام شهید عراقی و صادقی میخ فروش مطرح شده بود. او را کاملاً میشناخت من اشاره کردم به مهدی که برو، او هم خیلی زبل بود و سریع محل را ترک کرد. دیدم او ماند آنجا و چند نفر هم برای دیدن من آمده بودند. وقتی آنها رفتند گفت: من با شما زندان بودم. شماها خانواده من را تامین کردید، کسی خانواده من را نمیشناخت. من نامردی نکردم، خیانت هم نکردم. روزی مرا با شما آوردند به باز پرسی مرا بردند و آویزانم کردند و زدند. آنها گفتند: ما تو را فرستاده بودیم که خبر بیاوری. من هم به آنها گفتم: اینها بچههای مسلمانی هستند. گناهی ندارند. اینها از چاپ و پخش اعلامیه کاپیتولاسیون بیاطلاعاند که من را دو مرتبه بردند و آویزانم کردند و کتک مفصلی هم به من زدند و بعد آزادم کردند.
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 142