گفتم که رفقاتان؟
من خودم سوار اتوبوس بودم. یک شیخ هم بود. بنزین اتوبوس بین راه تمام شد. او گفت که در اثر این شیخ بود. این شیخ چون بود اتومبیل ایستاد. بنزین تمام شده بود. تمام شدن
کتابامام به روایت امامصفحه 269 بنزین را گردن شیخ می گذاشت! بعض از رفقای ما گفت که من در اراک بودم و می خواستم بیایم به قم مثلاً. رفتم. شوفر گفت که ما بنا گذاشتیم دو طایفه را سوار ماشین نکنیم. یکی فواحش، یکی آخوندها! از همه جهات شروع کردند فشار آوردن. ممنوعشان کردند از منبر رفتن. اصلاً مجالس را از بین بردند. شروع کردند به سربازی بردن. شروع کردند عمامه ها را برداشتن. و به طوری که ما شاید مثلاً قبل از آفتاب، چه وقت، که خلوت باشد می رفتیم در یک جایی. رفقا یک چند نفری که بودند، آنها یکی یکی می آمدند. و آنجا بودیم که نمی توانستیم بیرون برویم برای اینکه تعرض می کردند. و یک درسی که من داشتم، یک روز دیدم که یک نفر آمد. جمعی بودند، یک نفر آمد. گفتم رفقاتان؟ گفت اینها قبل از آفتاب می روند توی باغات. برای اینکه مأمورین می آیند توی مدرسه ها می گردند معممین را می برند.
* * *
کتابامام به روایت امامصفحه 270