بیخود مرا رها نکنید
من در بعد از حبس، در آن حصری که بودم و منصور شده بود نخست وزیر، وزیر کشور را فرستاد پیش من. مثل اینکه صدر وزیر کشور بود؛ صدر پسر صدر الاشراف. فرستاد آنجا پیش من که بله، حکومت سابق چه بوده و چه بود و ما
کتابامام به روایت امامصفحه 204 می خواهیم چه باشیم و چه باشیم و از این حرفها. گفتم به ایشان که ما نه با حکومت سابق دشمنی داشتیم و نه با شما برادری. ما باید ببینیم شما چه می کنید و بیخود من هم از اینجا که الآن محصورم ـ آمده بودند که من دیگر بروم ـ حالا که محصورم بیخود من را رها نکنید. برای اینکه، من وقتی رها بشوم باز همان حرفهاست. من با شما هیچ قوم و خویشی ندارم. و من اگر یک چیزی را دیدم، می گویم. حالا هم من اعلام می کنم به همۀ کسانی که دست اندرکارند، من با هیچ کدامتان عقد اخوت نبستم. و اگر عقد اخوت هم بسته بودم، خلاف می کردید، می گفتم. اصلاح بکنید خودتان را.
* * *
کتابامام به روایت امامصفحه 205