این فکر یک آرمان مقدسی بود. یعنی ماها به عنوان جوانهایی که در سال 45 و 46 و 47 از دانشگاه آمدیم بیرون ویتنام به شدت یک سمبل مبارزه با امپریالیسم بود، سمبل مبارزه با زورگویی بود و این را کمونیستها چماق کرده بودند و به سر مسلمانان میزدند که مسلمانها اهل مبارزه نیستند و بیشتر دنبال ترک دنیا و بیشتر دنبال زهد هستند. بحث امام برای ما خیلی راهگشا بود، و قدرت استقامت را زیاد میکرد و یک شخصیتی مثل آقای مطهری برای ماها این خاصیت را داشت که علیرغم اینکه فطرت اسلامی را بلد بود، علیرغم اینکه به وحدانیت خدا و به حرکت جوهری اعتقاد داشت، ولی وقتی در 21 فروردین به عنوان مبلغ دانشگاه ایشان را دعوت میکردند برای مراسم دعا به جان شاه، رودررو با دولت غاصب قرار میگرفت. اینها تماما پایههای مذهبی را در ما قویتر میکرد. تقیه به آن صورتی که خدای نکرده باعث شود بیایم جلوی ظالمان و کرنش کنیم یا حتی دعا کنیم یا حتی شرکت در این مراسم کنیم را ایشان نداشت و اینها تماما در شکلگیری و استحکام دینی بچه مسلمانها در آن زمان خیلی مؤثر بود. پس من اینجا لازم میدانم که بگویم ولایت فقیه برای بنده و یک نسلی مثل ماها با قانون اساسی و قانون جا نیفتاد بلکه یک عشقی بود که به خاطر آن عشق ما به
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 85 اسلام گرویده بودیم. این به نظر من یک الگوی خیلی مناسب بود. آن زمان مسلمانها در حداقل امکانات بودند. چپیها میگفتند دوره حضرت علی و حضرت امام حسین گذشت، شماها هیچ عرضهای ندارید. شماها هیچ قابلیتی ندارید. خب امام در این زمان نظریهشان را مطرح کردند که واقعا همه را زنده کرد. من لیسانسم را گرفته بودم، سربازی را هم تمام کرده بودم، سوار هواپیما شدم که بروم تحصیلاتم را در امریکا ادامه بدهم که جریان دستگیری مجاهدین پیش آمد. آن موقعی که جشنهای 2500 ساله را شاه میخواست برگزار کند. سال 50 بله، من اردیبهشت سال 50 از ایران بیرون رفتم بعد دیدم که یک نامهای از امام آمد که شاهنشاهی مخالف اسلام است. خب باز یک ضربه عظیمی بود که بر پیکر منحوس شاه و کمونسیتها زده شد. باز اینها چیزهایی بود که بچه مسلمانها دست به دست میگرداندند، 30 بار، 40 بار، 100 بار چاپ میکردند. وقاحت مارکسیستها و وقاحت کمونیستها بیش از حدی بود که من بتوانم بگویم. نمیدانید که با چه تحقیرهایی و با چه حرفهایی روبه رو بودیم. میگفتند که ما حقیم، پس پیروزیم. میگفتیم چرا حق هستید؟ میگفتند برای اینکه مثلا حکومت روسیه یا چین را به دست گرفتیم. همین زمان تعالیم مرحوم دکتر شریعتی هم در حسینیه ارشاد رشد کرده بود و جزواتش را برای ما میفرستادند.
در دانشگاه تهران من با یک تیمی روبهرو شدم که تماس من با آنها از طریق علی باکری بود که جزو مجاهدین بود که رفت و شهید شد. او من را میبرد توی پارک شهر و برایم این آموزشها را میداد که بعد دیدم که جزوه «اقتصاد در راه اسلام» و این بحثهای فلسفی و اینها را دستنویس برایم توضیح میداد و میگفت بخوان و اگر اشکالی داری بپرس. من سال سوم بودم و بعد هم فارغالتحصیل شده بودم. او دو سال
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 86 از من زودتر فارغالتحصیل شده بود. آن موقع در دانشگاه صنعتی شریف معلم بود. ولی بچه مسلمان بود و توی نمازخانه دانشکده فنی با هم آشنا شدیم. او به قول معروف روی همه کار میکرد. همه اینها نسبت به امام ارادت داشتند و او را سمبل انسانیت و سمبل مبارزه با ظلم و ستم میدانستند.
وقتی لیسانس گرفتم دیگر تماس من با باکری قطع شد. چون من رفتم سربازی در یزد و قصد داشتم که از آنجا هم بروم برای ادامه تحصیلات به خارج. اینها را دیگر ندیدم که بعدا رسیدم امریکا همان سالی که اینها دستگیر و بعد هم شهید شدند.
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 87