من در کنار مسجد جامع حجرهای داشتم. عکس امام را به دیوار حجره نصب کرده بودم. روبروی مغازه من مدرسه علمیه محمدیه بود که عدهای طلبه آنجا درس می خواندند.
این طلا ب برخلاف نظر امام حقوقشان را از اوقاف می گرفتند. روی
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 32 این افراد کار می شد و کم کم جذب ساواک می شدند و از حرکت های علما و روحانیون برای ساواک گزارش تهیه می کردند.
یکی از وابسته های اوقاف که از همه کثیف تر بود و بعدها از کسوت روحانیت هم خارج و کت و شلواری شد ( این فرد علنی با ساواک همکاری می کرد) ، پیش من آمد و به تصور اینکه او را نمی شناسم گفت: این عکس چیه که اینجا زدی؟ گفتم: عکسِ حاج آقا روح الله است . گفت: چند تا از اینها داری؟ گفتم: چند تا می خواهی؟ گفت: من تعداد زیادی برای شهرستان می خواهم. گفتم: نه، تعداد زیاد ندارم. یک عدد دارم که آن هم این جاست. چیزی نگفت و رفت. دو سه روز بعد نامهای از ساواک بازار آمد که خودت را معرفی کن. من رفتم. دیدم سرهنگ صدارت آنجا نشسته و می خواهد زهر چشم بگیرد. خیلی هتاکی و بددهنی می کرد. گفت: می کشمت. بعد از داد و قال فراوان، من را بیرون اتاق آوردند که حسابمان را کف دستمان بگذارند. یکی جلو آمد و با ملایمت به من گفت: پسر جان، تو جوانی، خامی و... حالا من می روم و شفاعت تو را پیش جناب سرهنگ می کنم. یادت باشد اگر بار دیگر از این اتفاقات بیفتد تبعیدت می کنند. بعد از این خیمه شب بازیها من را آزاد کردند.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 33