ساواکی ها وقتی که از زدن و سوزاندن و لت و پار کردن بچه ها سودی نمی بردند، سعی می کردند روحیه اینها را بشکنند. یک اتفاق این شکلی برای من افتاد؛ یک شب ساعت 12 یا 1 بود، آمدند در سلول را زدند و گفتند: اسدالله . نگاه کردم. آن موقع خیلی داغون بودم و قادر نبودم روی پا بایستم یا راه بروم. این بلوز را پیچید دور سر من و دو تا آستین هایش را به هم گره زد و سرِ یک آستین را گرفت و مثل یک حیوان، چهار دست و پا روی زمین حرکت می کردم و او من را می کشید. برد داخل اتاق بازجو و من نگران این بودم که دوباره چه اتفاقی افتاده است. گفت : بلوزت را بردار. برداشتم. دیدم آرش آن روبرو نشسته. دو - سه بازجوی دیگر هم نشسته بودند. خوب یادم هست که آرش بلوز یقه کیپ قرمز پوشیده بود. به من گفت : پاشو بایست. من نمی توانستم بایستم. یک مبل شکسته ای بود که من دستم را به آن گرفتم و با زحمت زیادی سر پا ایستادم.
از همان اوایلی که من را گرفتند مدتی برهنه بودم. خیلی وضع خراب بود، سرپا نمی توانستم بایستم. گاهی با برانکارد من را می آوردند
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 81 و می بردند.
به خاطر اینکه روحیه بچه ها را خراب کنند، یک بلوز و شلوار تنگ می دادند که یک یا دو روز دوام می آورد. تمام خشتک شلوار پاره می شد. دکمهِ کمر هم نمی افتاد. زیر بغل بلوز هم پاره می شد. با وضع زننده ای ما را نگهداری می کردند.
یک دستم را به مبل تکیه دادم و بلند شدم، یک دستم را هم به شلوارم گرفتم که پایین نیاید، اینها هم به من می خندیدند و مسخره می کردند.
بچه ها را که شکنجه می کردند و خوب، چرک همه بدن را می گرفت تا مدت ها حمام نمی بردند. خود من را تا دو ماه حمام نبردند. مدتی گذشت که من را بردند حمام. حمامشان هم جمعی بود. مثلا یک وقت می دیدی که پنجاه - شصت نفر را می بردند داخل حمام که چند تا دوش بیشتر نداشت و دوشها همه کوتاه بود. هر چهار پنج نفر را زیر یک دوش می گرفتند. یکی از چیزهایی که الان هم خدا شاهد است که شرم دارم از گفتنش، این بود که اینها عمداً دو - سه تا از مارکسیستها را با یکی - دو تا از بچه مسلمانها زیر یک دوش می بردند وآنها هم بی پروا بدون لنگ، حمام می کردند. مدت استحمام هم سه دقیقه یا پنج دقیقه بیشتر نبود. مدام هم نگهبانها سرشان را می کردند داخل و می گفتند: یا الله زود باشید. وقت تمام شد.
کف سلول هم گویی موکت نبود. آنقدر از کف پا و بدن بچه ها چرک و خون روی موکت ریخته بود که حالت ابر پیدا کرده بود. بدن بچه ها بو گرفته بود. سر و کله همه شپش گذاشته بود و بوی تعفن می داد. پاها چرک کرده و بوی خیلی بدی می داد.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 82 همان طور که من ایستاده بودم، شپش پشت گردنم داشت راه می رفت. می خواستم شپش را بگیرم، شلوارم کمی پایین آمد. آن وقت آن رحمانی که جزو بازجوها بود، رو کرد به من و گفت : فلان فلان شده، تو که نمی توانی شپش بدنت را بگیری، تو که نمی توانی شلوارت را نگه داری، چطور می خواهی با رژیم شاهنشاهی دربیفتی؟
همین موقع رسولی آمد. رسولی قد کوتاهی داشت و خیلی مرد رذل و ناپاکی بود. او مسئول آرش، منوچهری و اینها بود. در واقع هر پنج - شش بازجو، یک مسئول داشتند. همان جا، یکی از بچه مسلمانها را هم گرفته بودند و از اتاق آویزان کرده بودند. رسولی وقتی آمد به مسخره به آن کسی که آویزان شده بود گفت: فلان فلان شده، «وَ سَیَعلَم الذینَ ظلموا اَیّ منقلبٍ ینقلبون» به اصطلاح مسخره می کرد. خوب، در آن زمان و با آن شرایط به مخیله هیچکس خطور نمی کرد که انقلاب به این زودی ها پیروز شود. حتی برای نمونه من عرض می کنم : من مدتی در زندان قصر بودم. مدتی هم در اوین بودم. خوب در زندان قصر که بودم، با بر و بچه های آنجا مأنوس بودم. همه آنها تحلیلشان این بود که انقلاب هفتاد - هشتاد سال دیگر پیروز می شود. وقتی سال 56 به زندان اوین منتقل شدم و من را به بند روحانیت منتقل کردند، آقای طالقانی، آقای منتظری، آقای لاهوتی، آقای علی اکبر هاشمی رفسنجانی و دو تا از علمای مشهد و یکی دو تا هم از روحانی های دیگر بودند. اینها وقتی می نشستند صحبت می کردند تحلیلشان این بود که با این به پاخیزی که در مشهد و تبریز و قم و شهرهای دیگر شده و با این سرعت که انقلاب پیش می رود، انشاءالله به یاری خدا پنجاه سال دیگر این انقلاب پیروز می شود. هیچ کدام از آنها به ذهنشان خطور نمی کرد که تا پیروزی
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 83 انقلاب چیزی باقی نمانده است. حالا این بازجو هم با آیه های قرآن مسخره می کرد و باورش نمی شد که به این زودی ها بساطشان جمع شود. به همین خاطر به عناوین مختلف سعی می کردند که روحیه ما را بشکنند و تحقیرمان کنند. حتی شبهایی که بازجوها کشیک بودند، سر شب اینها می رفتند در مشروب فروشیها و کافه رستورانها و حسابی مشروبشان را می خوردند و وقتی که مست و لایعقل می شدند، برای تفریح می آمدند داخل زندان و تا صبح بچه ها را آزار می دادند و آن شب هم قرعه به نام من خورده بود.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 84