بعد از قضایای شکنجه و اقرارات و تنظیم پرونده، من را به زندان قصر بردند. لباسهای شخصی و تعدادی وسیله مثل ساعت و انگشتر که داشتم پس دادند. وقتی وارد قصر شدیم، به بند 4 که رفتیم، تمام زندانیها اعم از چپی و مذهبی دو طرف ایستاده بودند که وضع باشکوهی بود. به خاطر شکنجه ها من هنوز نمی توانستم درست راه بروم. اتفاقاً برادرم حاج مرتضی هم آنجا بود و منتظر ایستاده بود. من را بغل کرد و بوسید. داخل سلول که شدم، با برادرم بودم.
من از خارج زندان هیچ خبر نداشتم. نه از زن و بچه، نه از کار و کاسبی ام. اما حاج مرتضی که دو سه ماه زودتر از من به بند 4 آمده بود، از بیرون اخباری می دانست. گفت : مادر خانمت از دنیا رفته است.
من همیشه در ظن و گمانم می گفتم چون خانمم برادر و خواهری ندارد، تنها پناهش مادرش است. این خیلی ضایعه اسفناکی برای خانمم بود و شاید درسی برای من که به کسی غیر از خدا امید داشتم و خدا را فراموش کرده بودم.
ولی خدا به شکل شایسته ای از زن و فرزندم سرپرستی کرد.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 91