دو - سه روز از قضیه آقای مهدوی کنی که گذشت، یک روز سحر، در سلول را زدند. البته در نیمه باز بود. نگهبان گفت: اسدالله گفتم : بله . گفت:
بکش رو سرت. با آن حال زاری که داشتم، بردند داخل حیاط. دیدم عضدی که رئیس همهِ بازجوها بود، کنار حوض ایستاده. رسولی و منوچهری و آرش هم بودند. تعدادی از بازجوها هم به نرده های دور حیاط تکیه داده بودند و به من نگاه می کردند. در سرمای شدید زمستان و هنگام سحر، دو - سه نفری من را گرفتند و تا سینه کردند توی حوض. بعد سرم را زیر آب می کردند و تا رمق داشتم و تا نفسهای آخر، زیر آب نگه می داشتند. بعد می آوردند بیرون و دوباره این کار را تکرار می کردند و این کار تا یک ربع ادامه داشت. یادم نمی رود که عضدی سربازجو، این یک خط شعر سعدی را می خواند و به من فحش می داد؛ در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود واقعاً وصف حال من بود. بعد از این چون حالم خوب نبود، گذاشتند تو برانکارد و آوردند انداختند توی سلول.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 88