دایی خانم من به نام مهدی غیوران که جزو آن دوازده نفری بود که
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 51 محکوم به اعدام شدند؛ مثل منیریه جاوید، بچه های وحید افراخته، صمدیه لباف، اشرف زاده کرمانی. اما ایشان اعدام نشد و با تخفیف شاه به حبس ابد محکوم شد.
ایشان با توجه به شناختی که از من داشت و روحیات من را می دانست و تاییدهای مکرر من از سازمان را در بعضی محافل دیده بود، من را به سازمان معرفی کرده بود.
من هم چون خودم به کارهای مسلحانه علا قه داشتم و از سال 51 درصدد بودم که با آنها ارتباط برقرار کنم، سال 52 با من ارتباط برقرار کردند. سال 54 هم دستگیر شدم. در مجموع من 2 سال با اینها ارتباط داشتم و چون من از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بودم و هرجا می نشستم از این سازمان تعریف می کردم و همیشه خود را تشنه وصل به این سازمان نشان می دادم. آقای غیوران من را به این سازمان معرفی کرد. وقتی تصمیم گرفتم که وارد فعالیت مسلحانه شوم تشخیص دادم که مغازه ام را باید از بازار منتقل کرده و با شغل جدیدی وارد جریانات شوم. همه را فروختم و رفتم تو خیابان شریعتی، خیابان خواجه عبدالله انصاری، خشکشویی بزرگی راه انداختم. علت این کار هم این بود که با همه مردم سر و کار داشتم و می توانستم آنهایی را که می خواستم آدرسشان را بگیرم.
آن موقع من از نظر ظاهری خیلی نیک و آراسته بودم. جوانی خوش برخورد که هیچ کس مظنون نمی شد و تصور اینکه من در فاز عملیات مسلحانه باشم به ذهن کسی نمی رسید. عکس بزرگی هم از شاه در
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 52 مغازه ام نصب کرده بودم. برخی از مسئولین ساواک، هنرپیشه ها، رقاصه ها در همان خیابان رفت و آمد داشتند. کلوپ امریکایی ها هم نزدیک مغازه بود. لباسهایشان را برای شستن و اطوکردن برایم می آوردند.
یک روز که وارد مغازه شدم، شاگردم یک جعبه شیرینی به من داد و گفت: شما نبودید، دختر دایی ات آمد اینجا و هم شغلتون را تبریک گفت و هم این جعبه شیرینی را داد.
من هر چه فکر کردم دیدم من دایی دارم اما هیچ کدام دختر ندارند. گفتم: چه تیپی بود؟ گفت: چادر مشکی سرش بود و رویش را کیپ گرفته بود.
فهمیدم که یک حادثهِ غیرمعمول است. کارگرم که رفت، بسته را بازکردم دیدم کتابی است که دفاعیات بر و بچه هاست. خیلی خوشحال شدم. دو روز بعد تلفن زنگ زد. گفت: آقای تجریشی؟ گفتم: بله، گفت: من یک نمونه چاپی برایت فرستاده ام. اگر باب میل هست باز برایت بفرستم. من اول نفهمیدم، گفتم: کدام چاپی؟ گفت: همان که دو - سه روز پیش دادم. من احساس کردم که از طرف سازمان است، تشکر کردم و گفتم : چاپی بسیار خوبی بود، هر وقت شد برایم بیاورید. گفت: باشد . تلفن قطع شد.
مدتی گذشت. من دوباره رفتم مغازه، کارگرم گفت: باز دختر دایی ات آمد و بسته ای برایت آورد. گفتم: عیبی ندارد. بعداً باز کردم دیدم کتاب « امام حسین(ع) یا راه حسین(ع)» را آورده است.
این مسائل خیلی برایم تازگی داشت و تحت تأثیر قرار گرفتم.
چند روز بعد تلفن زنگ زد و گفت: آقای تجریشی؟ گفتم: بله، گفت: من رضا هستم. گفتم : بفرمایید. گفت : باز من یک نمونه چاپی فرستادم.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 53 چطور بود؟ گفتم : خوب بود.
یکی دو ماه گذشت. من پشت میز کارم بودم. یکی کتش رو دستش یک تسبیح هم در دست وارد شد. آدم سبزه ای بود. موهای جلوی سرش هم ریخته بود. گفتم: قبض دارید؟ گفت: من رضا هستم. همان که برایتان چاپی فرستاد. تا این را گفت خیلی خوشحال شدم. آن موقع اگر شخصی از سازمان با کسی ملاقات می کرد، عرش را سیر می کرد. از او استقبال کردم. یک سری صحبتها با هم کردیم. قرار شد گاهگاهی با من تماس بگیرد و خبرهای سازمان را بدهد.
رضا، نام مستعار آقای ابراری بود. من ایشان را درست نمی شناختم. تا زمانی که با هم دستگیر شدیم. آن موقع مشخص شد که وی پسر یکی از روحانیون جهرم بوده و پدرش امام جماعت یکی از مساجد است. شغل خودش هم معلمی بوده که بعد چهار سال متواری شده و در خانه های تیمی زندگی می کرده است. ساواک دنبالش می کند که از حلقه محاصره ساواک فرار می کند. ایشان مدتها مسئول من بود.
در آن جلسه رضا گفت: من مسئول سازمانی شما هستم. اسمم رضاست. ارتباط به این شکل برقرار می شود که تلفن می زنم به شما می گویم لباس من حاضر است؟ شما هم می گویید لباستان حاضر نیست، دادم خیاطی دکمه هایش را بدوزد، یک هفته دیگر حاضر می شود. خوب، من می فهمم که شما سالمید و هیچ خطری وجود ندارد. اگر شما گفتید لباستان حاضر است، بیائید ببرید من می فهمم که زیر نظر هستم، با من ارتباط برقرار نکنید. باز ممکن است که تو بازجوییها شما لو رفته باشید. آخر که می خواهیم خداحافظی کنیم شما بگو « یا علی مدد » من می فهمم شما گیر افتادی. این « یا علی مدد » آخر مسائل ما باشد. گفتم مرکز
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 54 ملاقاتمان کجا باشد. ایشان گفت : مرکز ملا قات - یک آش فروشی در سید خندان بود - اگر من گفتم حالم خوب نیست، گفتم تو خانه آش درست می کنند، تو باید بدانی باید بیایی دکه آش فروشی. یا اینکه یک رضا دوغی بود، نزدیک چهارراه مولوی که از طرفداران آیت الله کاشانی بود که بعد از انقلاب هم در حادثه ای به قتل رسید. قرار گذاشتیم که اگر از گفتار رضا (مسئول سازمان) دوغ بود باید می فهمیدم که از سیدخندان به جنوب شهر بروم و آنجا قرار ملاقات بگذاریم.
من در مغازه ام رفت و آمد امریکایی ها، ساواکی ها و رقاصه ها را زیر نظر داشتم و سعی می کردم به شکلی آدرسهای اینها را به دست بیاورم و در اختیار سازمان بگذارم. سپهبد پالیزبان را شناسایی کردم. شخصی به نام مهرجو که محافظ ولیعهد بود را شناسایی کردم.
یک مشتری دیگر لباس شخصی فردی به نام سرهنگ خلیل زاده را می آورد. از او پرسیدم: این جناب سرهنگ مگر لباس فرم ندارد که تو همه اش لباس شخصی اش را می آوری؟ گفت: جناب سرهنگ لباس فرم نمی پوشد. من فهمیدم که باید از نیروهای ساواک باشد. گفتم: کجا کار می کند؟ اداره اش کجاست؟ گفت: شاه عبدالعظیم. توی اداره ای است که همه به او احترام می گذارند. فهمیدم که رئیس ساواک شهر ری است. با دوچرخه تعقیبش کردم، دیدم منزلش در خیابان خواجه عبدالله انصاری است.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 55