حاج حسین پیاده معمم بود. سحر که می شد از همان مدرسه که در قم درس می خواند یا زندگی می کرد به میدان بار می رفت و افرادی که بار خریده بودند، برایشان حمل می کرد و به مغازه شان می رساند و ازاین طریق امرار معاش می کرد. لقب پیاده هم از این جهت گرفته بود که از لاستیکهای فرسوده ماشین برای ته کفشهایش استفاده می کرد. سوراخهایی به ته کفش زده بود و توسط بند به روی پاهایش می بست - چند بار هم پیاده به نجف رفته و امام را دیده بود و تحریرالوسیله های امام را می گرفت و همین طور پیاده اینها را می آورد ایران. خوب، تحریرالوسیله حضرت امام هم خواهان زیادی داشت و حاج حسین پیاده کارش این بود. این پیرمرد 75 ساله یک بار که از مرز جنوب می خواسته وارد ایران شود، دستگیرش می کنند و دست بسته او را به شیراز می آورند و بعد او را به تهران منتقل می کنند.
یک روز که می خواستند از یک بندی به بند دیگر منتقل کنند و بعد
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 84 بفرستند دادگاه، هر کسی لباس شخصی خودش را پوشید. حاج حسین هم عبا و عمامه خودش را پوشید. می خواستند ببرند ریشهایش را بزنند، ولی ممانعت می کرد. به بند جدید که رسیدیم، ایشان را صدا کردند و به «زیر هشت» بردند. تا بچه ها جابجا شوند، چند ساعتی طول کشید. حاج حسین نیامد. خیلی نگران شدیم. بعد از چند ساعت آمد. دو تا پاسبان می خواستند زیر بغلهایش را بگیرند. وقتی در کریدور باز شد، تمام بچه ها صف بستند. مذهبی ها یک طرف، چپی ها هم یک طرف. دیدیم سر و صورتش سیاه و کبود و ورم کرده است. کف پاهایش خون آلود بود و پایش را که زمین می گذاشت، زیرش خونی می شد.
این برای مذهبی ها خیلی افتخار بود که این گونه افراد بی باکی دارند. چپی ها معمولا این طور نبودند. تا مأمورها آمدند زیر بغلهایش را بگیرند، با دست محکم به پشت دستشان زد و گفت : من می خواهم سر پای خودم راه بروم. با پای خودش آمد. وقتی نشستیم چایی برایش ریختیم. وقتی خورد، ماجرا را از او پرسیدیم. گفت : من را صدا کردند زیر هشت. دیدم شعله ور ایستاده و سه نفر هم کت و شلوار مشکی و کراوات زدند. آمدند آنجا نگهبانها هم اطرافم را گرفته بودند. من هم عبایم توی سرم بود. وقتی وارد شدم، آن کسی که کت و شلوار تنش بود و از چهرهاش معلوم می شد ساواکی است، به شعله ور گفت : حاج حسین همینه؟ گفت: بله. رو کرد به من و گفت : تو اگر مردی چرا مثل زنها چادر سر کردی؟ من هم عبایم را تا کردم و گذاشتم کنار و فحش دادم و گفتم : به کی این حرفها را می زنی؟ اینها ریختند سر من و وقتی خوردم زمین، سر و
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 85 صورتم زیر پای یکی بود که هی له می کرد. بقیه هم با شلاق، بدن من را زیر کتک گرفتند. آنقدر به کف پایم زدند که خون جاری شد.
حاج حسین درزندان باعث افزایش روحیه بقیه بچه ها بود. بعد به خاطر اینکه تعدادی کتاب از عراق وارد ایران کرده بود، به یازده سال زندان محکومش کردند. البته سال 56 آزاد شد. اما در زندان که بود، از انقلاب زده شد. مکرر به من می گفت : آن سید ( منظور حضرت امام بود ) در نجف فکر می کند اینها ( زندانیان) ازش طرفداری می کنند و اینها یاران حسین اند. کسی نیست برود به او بگوید که طرفدارهایت ببین چه کار می کنند. این پیرمرد بیچاره فکر می کرد که مارکسیستها و توده ای ها هم طرفدار امام محسوب می شوند. البته ناگفته نماند تعدادی از بچه مسلمانها هم بریده بودند و خبرچین مأموران شده بودند. حتی بعضی ها به همراه کمونیستها می رفتند پای تلویزیون و برنامه هایی که در آن موقع خوب نبود، نگاه می کردند، خوب اینها از نظر این پیرمرد ساده که جزو هیچ دسته و فرقه ای نبود، قبولش مشکل بود.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 86