خاطره دیگر مربوط به عملیات کربلای 5 است که در آن لشکر 10 سید الشهدا ماموریت شکستن خط و تصرف دژ اصلی شلمچه به طول 5 / 5 کیلومتر را بر عهده داشت. کار بسیار دشواری به نظر می آمد. لحظه ای بود که از عملیات نسبتاً ناموفق کربلای 4 برگشته بودیم، حدود سه، چهار ماهی بود که نیروها اعزام شده و در جبهه مانده و بسیجی ها به مرخصی نرفته بودند. در قرارگاه خاتم الانبیا و با حضور جناب آقای هاشمی رفسنجانی که آن زمان جانشین فرماندهی معظم کل قوا بود و با حضور فرماندهان لشکرها و نیروی زمینی ارتش و فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بحث سه روزه ای پیرامون اینکه از کدام محور حمله کنیم، انجام شد. محورها و مکانهای مختلف عملیاتی مورد ارزیابی قرار گرفت و بحث ها و گفتگوهای زیادی تا حصول نتیجه نهایی صورت گرفت و نظرات کارشناسی مخالف و موافق متعددی ابراز گردید تا بالاخره عمده نظرها بر منطقه عملیاتی کربلای 5 و
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 118 محور شلمچه متمرکز گردید.
با همه این احوالات، موانعی نظیر آب گرفتگی و باتلاق، سیم خاردار، میادین متعدد مین، نبود جاده مناسب برای پشتیبانی و نیز برای شروع عملیات، نبودن کانالهای ورودی مناسب برای نیروهای قایقران و ... از جمله عواملی بودند که عملیات در این محور را با مشکل جدی مواجه ساخته بودند.
مجموعۀ این عوامل دورنمای عملیات در محور شلمچه را دشوار می نمود. اما زمانی که آقای هاشمی گفتند که امام فرموده اند بگویید رزمندگان این عملیات را انجام بدهند؛ بالاتفاق موافقت حاصل آمد و همگی برای انجام عملیات مهیا شدند. تمام نیروهایی هم که عملیات کرده بودند، تمام جاها را واگذار کرده و به پایگاه برگشتند.
دژ شلمچه 5 / 5 کیلومتر طول داشت و در شروع عملیات هم تقریباً دژ اصلی دشمن همانجا بود. ما هم هیچ چاره ای نداشتیم اِلاّ اینکه تکِ جبهه ای رو در رو انجام بدهیم. یعنی با آن همه موانع و استحکاماتی که وجود داشت، ناگزیر بودیم از روبرو با دشمن درگیر شویم. در صورتی که در انجام عملیات تدبیر لازم و طبیعی، پرهیز از درگیری رو در رو با دشمن و استفاده از نقاط ضعف وی و حمله از طرفین است. اما با وجود آن همه موانع موجود از قبیل باتلاق، سیم های خاردار، میادین مین و آب گرفتگی به طول سه کیلومتر که باید از آن عبور می کردیم تا به دشمن برسیم. پس از عبور از این همه تازه به سنگرهای کمین عراقی ها می رسیدیم. دو ردیف کمین که استحکامات آن از خط اصلی ما قویتر بود. بعد از آن تازه به دژ اصلی شلمچه می رسیدیم که پشت سر آن هم دو خط احتیاط وجود داشت. دور تا دور خود جاده شلمچه هم سه ردیف سنگر هلالی شکل (در جبهه نونی شکل معروف است) با ارتفاع
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 119 پنج تا شش متر و مشرف بر جاده کشیده شده بود. خلاصه اینکه عراقی ها تمام تدابیر نظامی را رعایت کرده بودند. یک هفته مانده به عملیات، با افراد اطلاعات عملیات ماموریت شناسایی پیدا کردیم. ما مقداری در این زمینه آنجا کار کرده و تا حدودی آشنایی داشتیم، البته از موانع عبور نکرده بودیم. یکی از شهدای گرانقدر ـ شهید کیانپور ـ که سمت جانشینی اطلاعات عملیات را داشت، خودش مرتب گشتی می رفت. یک وقتی ایشان آمد و گفت فلانی بچه ها برای شناسایی به موانع و دژ رسیده اند. من باور نمی کردم، گفتم آقا اشتباه می کنی، مگر ممکن است به این سادگی برای شناسایی به آن موانع و دژ رسید، آن هم با این موانع و سیم خاردار و سنگرهای کمین و ...
از طرفی می دانستم که ایشان هرگز دروغ نمی گوید و یک کلمه را کم و زیاد نمی کند. البته ایشان هیچ موقع نمی گفت من رفتم بلکه می گفت بچه ها رفته اند. واقعیت این است که آن شب من یقین نداشتم که این شناسایی با این موفقیت انجام شده باشد. ایشان جان امام را قسم خورد که رفته اند. گفتم نه، باید بگویی چه کسی رفته است. گفت اگر بگویم خودم رفته ام قبول می کنی؟ چون می دانستم همه رزمندگان و از جمله ایشان به حضرت امام فوق العاده ارادت دارند و واقعاً برای آنها همه چیز امام است و نیز با توجه به صداقت ایشان دیگر برایم یقین حاصل شد که کار گشتی صورت گرفته و باید به کارها و شناسایی های تکمیلی پرداخت. طرح ریزی، توجیه و هماهنگی و مقدمات کار فراهم شد و ما به کارهای شناسایی و کسب اطلاعات و جابه جایی و پیدا کردن مسیر عبور قایقها و ... مشغول شدیم. کار سازماندهی و آموزش و توجیه نیروها در اردوگاه انجام شد. آقای هاشمی و سردار رضایی پیامی داده بودند که باید با افراد در میان گذاشته می شد. وقتی که به اردوگاه کوثر
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 120 برگشتیم، حدود ده هزار نیرو داشتیم. اردوگاه کوثر در کیلومتر ده جاده سوسنگرد ـ اهواز قرار داشت که زیر آن درختها و در سطحی حدود ششصد تا هفتصد هکتار نیروها پراکندگی داشتند و نسبتاً آسیب پذیری کم بود. آن شب به اردوگاه کوثر برگشتم تا بگویم امام خواسته اند بچه ها بمانند و این عملیات را انجام دهند. در محلی که قرارگاه خود ما در اردوگاه بود، به گروهی از مسئولین و فرماندهان گردانها جمع شده بودند، گفتم که امام خواسته اند عملیات انجام شود و صبح هم در مراسم صبحگاه می خواهیم موضوع را با نیروها در میان بگذاریم. شب ولادت حضرت زینب (س) بود. این گروه به عنوان مسئولین، سفیرهایی بودند که رفتند بگویند که فردا صبح فلانی در صبحگاه با شما صحبت دارد. بچه ها متوجه موضوع شده بودند و عشق به امام در دل آنها را حالا می شود مقداری بازترش کرد. آنها فهمیدند که ما فردا صبح می خواهیم چه چیزی را بگوییم. امام جمعه محترم گچساران حجت الاسلام متقی که همیشه به جبهه ها سرکشی می کرد، آن شب مهمان ما بود. عرض کردم حاج آقا شما فردا صبح برای رزمندگان چند دقیقه ای صحبت بکنید. البته ایشان را توجیه کردم که قضیه چیست؟ صبح اردوگاه را مه گرفته بود و چون زمستان بود، نسیم سردی هم می وزید. در منطقه صبحگاه هوا گرگ و میش بود که من زودتر از بقیه به سمت میدان صبحگاه رفتم. چرخی در اردوگاه زدم و دیدم امروز حال و هوای دیگری است. خود من هم هنوز نمی دانستم که اینها چه کار می کنند. به سوی میدان صبحگاه که آمدم دیدم گردانها دارند یکی یکی نزدیک می شوند. جلّ جلاله کار این انسانها چه عظمتی پیدا کرده است. قضایا چیست؟ حال و هوا و عشق و ارادت به امام و ولایت و فرماندهی یعنی چه؟ این مجسمه های اخلاص با عشق به
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 121 امام چه کارهایی را شروع می کنند؟ دیدم گردانها یکی یکی دارند می آیند. گردانهای حضرت زینب. حضرت علی اکبر، حضرت سجاد که بخشی از آنهاغواص بودند و گردان غواص فرات و ...
گردان حضرت زینب که در خط شکنی های عملیات کربلای 5 کار واقعاً ارزشمندی انجام دادند، جلوتر از بقیه می آمدند؛ اما همه کفن پوش و پا برهنه بودند. از کجا کفن تهیه کرده اند؟ چه کسی در خلال شب با آنها صحبت کرده است؟ این پلاکارد به این بزرگی را چه موقع تهیه، تزیین و امضا کرده اند؟ چرا بندهای کفشهایشان را به هم گره زده و کفش ها را به گردن انداخته اند؟ با این وضع زمزمه می کردند و به سمت میدان صبحگاه می آمدند. صحنه ای که تصور و تجسم آن انسان را به وجد می آورد. در آن سرمای صبحگاهی، همگی پاهای خود را برهنه کرده و به صبحگاه می آمدند. واقعاً که حال و هوای عجیبی بود. بر روی پلاکارد بزرگی که در جلوی خود به دست گرفته بو دند، مطالبی نوشته شده بود که جملاتی از آن را در ذهن دارم. نوشته شده بود، اماما! ما اهل کوفه نیستیم شما را تنها بگذاریم، ما تا آخرین قطره خونمان پای فرمان شما ایستاده ایم، ما برای شهادت باکی نداریم و تا شهادت در رکاب شما آماده هستیم و ... زیر پلاکارد هم آنقدر امضا شده بود که اصلاً قابل توصیف نیست. یک پلاکارد بزرگی که اصلاً آدم متعجب می شد که این عزیزان ظرف این چند ساعت چه کارهایی کرده اند. گردانها یکی یکی وارد میدان صبحگاه شدند. صبحگاه را اجرا کردیم و بعد سخنرانیها شروع شد. اول حاج آقای متقی را برای ادای سخنرانی دعوت کردیم. حاج آقا بعد از صحبت محاسن مبارکشان را به سوی آسمان گرفته و شروع به دعا خواندن کردند. تمامی جمعیت هم مخلصانه و از ته دل آمین می گفتند. چند دقیقه ای هم من صحبت
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 122 کردم. گفتم شما برادران حدوداً سه، چهار ماه بیشتر است که در ماموریت و در حالت آموزش و آمادگی به سر می برید و هیچ کدامتان هم مرخصی نرفته اید. گزارشی از عملیات کربلای 4 و توضیح مختصری از آنچه در جلسۀ فرماندهان گذشته بود و فرمانی را که امام برای رزمندگان داده بودند، بیان کرده و گفتم: حالا انتخاب کنید محدودیت و مانعی در راه هیچ کسی نیست. یا تشریف ببرید و یا تا زمانی که نیاز هست و فرمان امام محقق نشده است، بمانید. گفته شد که امام خواسته اند که بمانیم و عملیاتی انجام بدهیم. چون موضوعات طبقه بندی شده بود، من دیگر جزئیات را برایشان توضیح ندادم و نمی خواستم توضیح بدهم منتها با تاکید گفته شد که بمانید. البته یک بحث فریبی ـ پوششی هم پیش کشیدیم که عده ای از رزمندگان به سمت غرب رفته و دارند زمینه عملیات را آماده می سازند. واضح است این کارهای پوششی با هدف خاص انجام می شد تا اگر احیاناً از سادگی عزیزی سوء استفاده ای صورت گیرد، جهت برداشت دشمن منحرف بشود.
بگذریم، گفته شد هرکس که مایل است و می خواهد به مرخصی برود، می تواند برود و کسی هم که مایل است می تواند بماند. امام خواسته اند که بمانید و من جزء کسانی هستم که می خواهم بمانم. هر کسی هم که می خواهد برود هیچ مانع و محدودیتی ندارد، برود که ما می خواهیم صحبتهایمان را ادامه بدهیم. خدا شاهد است یک نفر از این جمع جدا نشد. حتی تا پایان عملیات یک نفر برای اینکه مرخصی بگیرد یا بگوید مشکلی دارم به ما مراجعه نکرد. من عشق و ارادت بسیجیها و سایر رزمندگان به حضرت امام را اینجا به وضوح دیدم. چه عشقی! خوشبختانه صحنه هایی از آن فیلمبرداری شده و مقداری از نوارهایش موجود است که صحنه هایی ماندگار در تاریخ
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 123 می باشد. من گفتم می خواهیم برای سلامتی فرمانده کل قوا نذر بکنیم که سایه ایشان بر سر ما مستدام باشد و بگویید چه چیزی نذر کنیم؟ عجبا این عزیزان چه چیزی می توانند نذر کنند؟ بزرگترین هدیه ای که می توانستند برای سلامتی امام بفرستند، چی بود؟ گفتیم، می خواهیم صلوات نذر امام بکنیم، بگویید چند تا؟ زمزمه ای توی صفوف پیچید، واقعاً توصیف این شرایط خیلی دشوار است. یک طرف سرما و شرایط جوی نسبتاً نامناسب و از یک طرف آن حال و هوای ویژه ای که در صبحگاه وجود داشت. زمزمه پیچید که به نشانۀ فرمان امام در تشکیل ارتش بزرگ بیست میلیونی، بیست میلیون صلوات نذر امام بکنیم. اللّه اکبر، بیست میلیون صلوات نذر امام کردند و قرار شد تا قبل از عملیات هم بفرستند. بچه ها میثاق و بیعت خود را با امام بستند و پلاکاردهایشان را جمع کرده و فرستادیم دفتر حضرت امام به محضر آن بزرگوار و نشانه این بود که رزمندگان تا پای جانشان در راه اهداف شما ایستادگی می کنند و ایستاده اند و هیچ تردیدی نیست که فرمان شما هر چه می خواهد باشد، همان را اطاعت می کنند. البته آن پلاکارد به دفتر حضرت امام رسید ولی اینکه به نظر مبارک حضرت امام رسیده باشد نمی دانم. خلاصه بچه ها میثاق و بیعت خود را با حضرت امام تجدید کردند و ما هم با آرامش صد در صد و کامل دنبال شناسایی و طرح ریزی و تکمیل کارهایمان رفتیم. برای یک چنین عملیاتی باید شش تا هفت ماه کار و تلاش صورت می گرفت. ولی ظرف یک هفته همه چیز با موفقیت انجام شد.
از تدابیر عراقی ها بگویم که از کار این عملیات گوشه ای را برای شما گفته باشم. در قسمتی از منطقه عملیاتی دژ اصلی شلمچه به طول 5 / 5 کیلومتر وجود داشت که برای رسیدن به آن باید از کانال آب کنار یک خاکریز
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 124 استفاده می شد. این خاکریز در سالهای اوایل جنگ توسط ارتش زده شده و پس از تصرف منطقه توسط عراقی ها، در گودالهای ایجاد شده کناره های خاک ریز، آب جمع شده بود که ما آن را به عنوان مسیر عبور قایقها برای رسیدن به دژ شلمچه انتخاب کرده بودیم. البته پایه موتورهای قایقها را آنقدر کوتاه کرده بودیم که فقط بتوانند روشن بمانند. غروب روز قبل از عملیات به محل دیده بانی که دکلهای بلندی داشت رفتم تا آخرین بررسیها را انجام داده و در صورت لزوم انعطافات و تغییرات لازم در برنامه عملیات را لحاظ کنم. وقتی که با دوربین منطقه را زیر نظر داشتم، متوجه تجمع غیر عادی در دژ اصلی عراقی ها شدم. از دور می دیدم که ظاهراً کسی با چوبی در دست به نیروهای خود اشاره می کند. متوجه موضوع نشده بودم. صبح فردا از یکی از افسرهای عراقی که اسیر شده بود موضوع را پرسیدم. او گفت که «فرمانده لشکر یازده عراق که مسئولیت حفظ منطقه عمومی شلمچه را برعهده داشت برای بازدید از دژ آمده بود و توضیح می داد که ایرانی ها به چند دلیل نمی توانند به این زودیها دست به عملیات بزنند. اول اینکه بعد از عملیات ناموفق کربلای 4 حداقل تا شش ماه دیگر توان رزمی لازم برای عملیات را ندارند، دیگر اینکه اگر روزی چنین توانی را بیابند در منطقه شلمچه دست به عملیات نمی زنند، ثالثاً امشب قطعاً عملیات نخواهند کرد».
این در حالی بود که نیروهای ایرانی به خاطر عشقی که نسبت به امام داشتند تمام این معادلات افسر ارشد عراقی را زیر پا گذاشتند و عملیات کربلای 5 را انجام دادند. همان نیروهایی که از عملیات کربلای 4 برگشته بودند. همانهایی که چندین ماه به مرخصی نرفته بودند. آن هم با انبوه موانعی که دشمن در منطقه ایجاد کرده و ظاهراً خیال خود را راحت کرده بود. قرار
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 125 بود عملیات در ساعت دو بعد از نیمه شب انجام شود اما به دلیل درگیری جناح سمت راست ما در ساعت 5 / 1، اجباراً ما هم نیم ساعت زودتر با عراقی ها درگیر شدیم. عراقی ها با اتکا به مواضع بسیار مستحکم خود، به سختی مقاومت می کردند. در شروع حمله، رزمندگان ما عمدتاً گردان حضرت علی اکبر از موانع و کمینگاهها عبور کرده و خود را به دژ اصلی رساندند، اما موفق نشدیم که دژ را تسخیر کنیم و بوسیله عراقی ها به عقب رانده شدیم. مجدداً سازماندهی کرده و با توسل و توکل و حالت خضوع و خشوع بیشتری دست به عملیات زدیم که باز هم توسط عراقی ها از دژ به عقب رانده شده و تلفات نسبتاً قابل توجهی از زخمی و شهید داشتیم که واقعاً از توان ما کم می کرد ولی روحیه عراقی ها برای دفاع را افزایش می داد. دفعه سوم با عنایت به این نکته که این عملیات قلب امام را شاد خواهد کرد، تعداد کمتری با توسل به حضرت زهرا (س) و حضرت آقا امام زمان به دژ حمله کردند که با عنایت خداوند قسمتی از دژ را تصرف کردند. با پیدا شدن این جای پا، سریع به تقویت آن پرداختیم و کار را ادامه دادیم به طوری که تا ساعت هفت صبح، 1800 متر از دژ را متصرف شدیم. اما بر بقیه دژ عراقی ها مسلط و قبراق ایستاده بودند. هفت صبح عراقی ها با دو گردان زرهی و مکانیزه شروع به پاتک کردند. با انهدام مقداری و نیز غنیمت گرفتن بخشی از ادوات آنها، حملاتشان دفع گردید. پس از آنکه مقداری موضع خود را تقویت و تثبیت کردیم، مجدداً در ساعت نُه صبح شروع به پیشروی کردیم. تعدادی از نیروها توانستند به جاده شلمچه و نزدیکیهای کانال یازده پل برسند. اگر از این کانال عبور می کردی تازه به سنگرهای نونی شکل می رسیدی که در اشراف کامل عراقی ها قرار می گرفتی. گر چه با استفاده از تجربیات عملیات آزادسازی
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 126 مهران ـ کربلای یک ـ به رزمندگان تذکر داده شده بود که این جنگ به روز کشیده خواهد شد، مع الوصف از ساعت ده ـ یازده به بعد دیگر گیر کردیم و به تعبیر خود بچه ها سوختمان تمام شد که می توان علت آن را بی خوابی شبهای قبل، فشار عملیات، عبور از موانع متعدد، نداشتن پشتیبانی مناسب، دفع پاتکهای دشمن و ... ذکر کرد که واقعاً توان را بُرید. خط ما به گونه ای بود که دو تا قرارگاه قدس و نجف منتظر کار ما بودند. ما هم مرتب وضع خود را به قرارگاه خاتم الانبیا برادر رضایی اطلاع داده و برای عبور از این عقبه، راه حل جستجو می کردیم تا تیپ ها و لشکرهای قرارگاههای دیگر هم بتوانند وارد عملیات شوند. برای پیشرفت در کار نیروها که به این طریق زمینگیر شده بودند، تدابیر زیادی اندیشیده شد که واقعاً بی نتیجه بود. تا اینکه به نظرم رسید این موضوع را با سردار رضایی در میان بگذارم که یک راه بیشتر نمانده و آن هم گرفتن قول ملاقات از حضرت امام برای رزمندگان لشکر 10 سید الشهدا است؛ زیرا شور و شوق دیدار حضرت امام توان آنها را چندین برابر افزایش خواهد داد. وقتی که برادر رضایی تماس گرفته و گفتند حضرت امام بچه ها را به حضور می پذیرند، با تمهیداتی که از قبل تهیه دیده بودیم از قبیل بی سیم، بلندگو، پلاکارد و ... این خبر را به آنها رساندیم. پس از اطلاع از وعده دیدار و ملاقات حضرت امام، شور و شعف و هیجانی به نیروها دست داد که واقعاً زایدالوصف است. همانهایی که تا لحظاتی قبل برای ادامه کار مشکل داشتند و به قول خودشان سوختشان تمام شده بود، وضعشان جوری تغییر کرد که اصلاً حال و هوا و وضع خط را متحول ساخت. قبل از صلوة ظهر، مجدداً آماده شدند تا در نبردی دیگر زیر آتش مستقیم ادوات زرهی و تیربارها و ... و با وجود آن موانع متعدد، در سنگرهای هلالی شکل با دشمن درگیر شوند.
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 127 دشمنی که مترصد بود تا اجازه هیچ گونه نفوذ دیگری را به ما ندهد. در این مرحله از عملیات تعداد زیادی شهید داشتیم. شهدای عزیزی چون شهیدکیانپور، شهید کسائیان (جانشین تیپ)، شهید کاشیها (فرمانده گردان المهدی) از جمله این عزیزان بودند. شهید آجرلو (فرمانده گردان علی اصغر) در لحظه تصرف هدف، شربت شهادت را نوشید. بچه ها با قدرت به سنگر هلالی اول زده و در همان دقایق نخست مواضع عراقی ها در هلالیها را که مشرف بر صحنه فعالیت آنها بود، به تصرف خود در آوردند. در بحبوحه عملیات، برادران جلوه هایی از ایثار و شجاعت را به نمایش می گذاشتند که فوق تصور است. برادری نقل می کرد که سردار خادم ـ جانباز و جانشین فعلی لشکر 10 حضرت سیدالشهدا را دیدم که باران تیر از هر سو به طرف سر و صورت وی می آمد اما همچنان با کمال عشق و ارادت پروا نمی کرد و جلو می رفت. و دیگر نیروها به همین سبک و سیاق عمل می کردند. حاصل این رشادتها این بود که دژ شکسته شد. درست صلوة ظهر سختترین مرحله عملیات انجام گردید و هلالیهای اول و دوم به تصرف نیروهای خودی در آمد و بعد از ظهر هم هلالی سوم را متصرف شدیم. پس از این مرحله عملیات بود که نیروهای قرارگاههای دیگر آمده و از خط عبور کردند.
از زمان شروع عملیات 21 روز بر ما گذشت که نیروها به مدت هفده شب و در هفت مرحله عملیات در حال حمله به دشمن بودند که این واقعاً امر بسیار سخت و طاقت فرسایی است. ما در این مدت مرتب جابه جایی داشتیم؛ اول دژ شلمچه، بعد کانال ماهی، بعد نخلستان و بعد هم جزایر شلمچه و ...
خلاصه هفت تا عملیات را به طوری که هر رزمنده ای در لشکر حضرت سیدالشهدا حداقل چهار تا پنج مرتبه به بالا در عملیات حضور پیدا کرد. به
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 128 محض اینکه یک گردانی ماموریتش تمام می شد و برمی گشت، نیروها حمامی گرفته و پس از مختصر استراحت و بازسازی مجدداً به خط باز می گشتند. خلاصه بعد از 21 روز نیروها از جبهه به تهران آمده و منتظر دیدار حضرت امام بودند. شب قبل از دیدار برای انجام هماهنگیهای لازم به جماران و محل دفتر حضرت امام رفتم. یادم می آید زمستان بود و هوا خیلی سرد. آنجا به من گفتند که فقط می توانیم هفتصد عدد کارت به شما بدهیم. تازه ملاقات شما به همراهی برادران ژاندارمری خواهد بود. اصرار و پافشاری من هم فایده ای نداشت و من مانده بودم که چکار بکنم با این هفتصد عدد کارت و پنج یا شش هزار نیرو. پیش خودم گفتم بسیار خوب، اگر این افرادی که با عشق به امام این کارها را کرده اند قسمتشان باشد امام را می بینند و اگر هم نباشد که تلاش ما بی فایده خواهد بود. اما از این که برای کل آنها مجوز ملاقات نگرفته بودم، متاثر و غمگین بودم.
زمان و روز ملاقات قبلاً به اطلاع بچه ها رسیده بود. با حالی که برف شدیدی می بارید، اما همه آمده بودند. جمعیت زیاد بود و به طور طبیعی ما در توزیع کارت با توجه به مقدار محدود آن گرفتار بودیم، از این رو تصمیم گرفتیم که کارتها را توزیع نکنیم. زیرا همه را مستحق دیدار با حضرت امام می دانستیم. زمانی که پشت درهای ورودی رسیدیم ملاحظه شد که با این تجمع کسی اگر کارت هم داشته باشد، نمی تواند به داخل برود. البته برادران ژاندارمری آمدند و داخل حسینیه شدند. ناچاراً به مسئولین دیگر لشکر گفته شد که به هر تعداد که می توانید کارت بدهید تا به داخل حسینیه بروند تا من اگر توفیق داشتم و به خدمت امام رسیدم، مشکل را مستقیماً با آن بزرگوار در میان خواهم گذاشت. تعداد قلیلی وارد حسینیه شده و بقیه هم پشت نرده ها
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 129 صف کشیده و گاهی اوقات شعارهایی هم سر می دادند. من به هر طریق بود به همراهی فرماندهان ژاندارمری که به طور خصوصی به ملاقات و دستبوسی امام رفته بودند، خدمت آن بزرگوار رسیدم. چون برادران مسئول اجازه ورود به بچه ها ندادند، لذا مجبور شدم موضوع را به حضور حضرت امام عرض کنم. در جواب برادرانی که مرا از طرح موضوع در حضور حضرت امام منع می کردند، گفتم خدا می داند اینها با عشق امام و شوق دیدار امام چکار کرده اند؛ بنابراین من هم باید حق آنها را استیفاء بکنم و نگذارم این طوری پشت نرده ها منتظر بمانند. خلاصه نوبت دستبوسی که به من رسید بی اختیار با سرعت دست امام را گرفته و بوسیدم و با گریه گفتم آقا رزمندگان لشکر سیدالشهدا را به دیدارتان آورده ایم، خودتان وعده کردید که به دیدارتان بیایند، حالا که آمده اند، به آنها اجازه داده نمی شود. امام از سر لطف نگاهی به من کرده و گفتند که بگویید بیایند داخل. آرامش فوق العاده ای به من دست داد. امام آن زمان فقط روزی یک ملاقات بیشتر انجام نمی دادند؛ اما بر خلاف معمول پذیرفتند که ملاقات مجدد داشته باشند. گروهی مختصر در ملاقات اول داخل حسینیه شده و به دیدار امام نائل آمده بودند. بعد از رفتن این گروه، جمعیت زیاد باقیمانده بسیار فشرده و کتابی هر کسی فقط روی پنجه های پا داخل حسینیه شدند. آن حجم زیاد جمعیت در حسینیه بی سابقه بود. بچه ها شروع به شعار دادن کردند، خوشبختانه دقایقی از این دیدار و این شور و اشتیاق ضبط شده و یکی دو بار از تلویزیون نمایش داده شده است. زمانی که امام تشریف آوردند، ابراز احساسات به حدی بود که وصف آن دشوار است. برادرمان آقای انصاری نقل کردند که در کمتر ملاقاتی حضرت امام اینچنین علاقه مندانه با ملاقات کنندگان ابراز احساسات
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 130 می کردند. بیشتر از یک ربع ساعت حضرت امام ایستادند و به ابراز احساسات بچه ها پاسخ گفتند. بی اغراق می توان گفت این ملاقات، یکی از ملاقاتهای تاریخی بود. رزمندگان حاصل کار خود را دیده و حضرت امام بدین طریق با دیدار خود و ابراز علاقه به آنها، آن همه رنج و زحمتشان را پاسخ گفتند. امامی که به ایران و مردم ایران عزت و حیات مجدد بخشیدند و اگر نفس گرم و مسیحایی آن بزرگوار نبود، معلوم نبود سرنوشت مردم ایران به کجا می انجامد. عشق و ارادت به امام در بچه ها به حدی بود که وقتی می دیدند امام از کاری خوشحال می شوند، در انجام آن سر از پا نشناخته و برای شهادت صف می کشیدند و در این طریق از یکدیگر سبقت می گرفتند و این جز عشق به امام و عشق به اسلام چیز دیگری نمی تواند باشد. در این جهت تعبیر زیبای شهید «شه پسند» بسیار گویا است. ایشان می گفتند امام فرمانده روح ما است، او بر دل ما حاکم است و نه بر جسم ما. و این حاکمیت در حدی بود که ارادت و عشق خود به حضرت امام را همواره و در نهایت صفا بروز می دادند. همان روز من این جمله را خدمت حضرت امام نقل کردم که این بچه ها گرمای پنجاه درجه بالای صفر خوزستان یا سرمای سی درجه زیر صفر کردستان را به نظر نیاورده و با تمام وجود و با علاقه و ایمان در خدمت شما و اهداف شما قرار دارند و خوشا به حال این انسانهای مخلص که با اعمال و کردار خود، دل حضرت امام را شاد کرده و آن بزرگور را خوشحال نمودند.
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 131
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 132