عملیات بدر، عملیاتی است که بعد از عملیات خیبر و در ادامه همان عملیات در منطقه هورالعظیم و جزایر مجنون شروع شد. در این عملیات ما از یک وحدت فرماندهی مخصوص در نیروهای تحت امر قرارگاه کربلا مابین برادران ارتشی و سپاهی برخوردار بودیم. اینجانب علاوه بر اینکه مسئولیت فرماندهی را در قرارگاه به همراهی سردار رضایی برعهده داشتم، به شیوه ای که با هم توافق کرده بودیم، مسئول آموزش عملیات ویژه این بخش هم بودم. چهار تیپ سازماندهی شده بود. دو تیپ از ارتش و دو تیپ از سپاه. این نیروها را پانزده شب تا صبح در طول جاده بین اهواز ـ امیدیه حرکت می دادیم. در این جاده جایی انحرافی ایجاد کرده بودیم که رفت و آمد از آنجا انجام می شد. آنجا منطقه نظامی اعلام شده بود. آن منطقه را مشابه زمین عملیات هم نقشه برداری کرده بودیم تا اگر این چهار تیپ بخواهند در یک شب و در فرصت کمتر از ده دقیقه، انتقال پیدا کنند، درست به مرکز عملیات در جنگ یعنی به جاده اتوبان الاماره به طرف بصره برسند. فرض ما این بود که بچه ها از هور عبور کرده، می روند سرپل را می گیرند و خودشان را به رودخانه دجله می رسانند و چون دجله کم عرض است، سریع عبور می کنند و اتوبان الاماره ـ بصره را تصرف خواهند کرد. از اینجا باید به طرف شمال و جنوب گسترش
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 80 عملیات بدهیم. این طرح ما بود از شمال به طرف «العُذیر» و از جنوب به طرف «الغُرنه». و حد پیشروی در دو جهت هم العُذیر و الغُرنه مشخص شده بود. اگر موفق می شدیم و این کار را انجام می دادیم، تقریباً ضمن اینکه جاده شمال به جنوب عراق را در منطقه مرزی قطع کرده بودیم، بر هورالعظیم و هورالحمار نیز تسلط پیدا می کردیم و ادامه پیشروی به طرف بصره از آن محور برای ما تسهیل می شد. قرار بود اگر عملیات پیشرفت داشت چهار تیپ تازه نفس را سریعاً شبانه با هلی کوپتر شنوک منتقل کنیم به اتوبان تا بتوانند به طرف شمال و جنوب حرکت کنند و سرعت ما کم نشود. پانزده شب تا صبح بچه ها تمرین کردند و موفق شدیم که به یک چنین استاندارد زمانی برسیم که شب هلی کوپتر بتواند پرواز کند و روی هور حرکت نماید و این کار را انجام دهد.
عملیات شروع شد و بچه های ما در همان اوایل شب موفق به شکستن خط شده و سرپل را گرفتند. پیشروی به طرف رودخانه دجله انجام شد ولی در پشت دجله بچه ها متوقف شدند. البته نه به خاطر اینکه در آن طرف دجله نیروی زیادی از دشمن بود، بلکه اصلاً خودشان متوقف شده بودند. ما فشار آوردیم که چرا توقف کردید؟ عبور کنید.اولین گروه به فرماندهی سردار شهید مهدی باکری حرکت کردند. ایشان سریع رفت که آن طرف سرپل را بگیرد و این بدان معنی بود که بعد از گرفتن آنجا ما باید تیپ ها را سریع پیاده می کردیم؛ حالا دیگر تقدیر چه بود، خدا می داند. به آنطرف رود که می رسند، بر اثر تیراندازی تعدادی از نیروهای دشمن، باکری زخمی می شود. زمانی که او را به قایق برمی گردانند که به این طرف بیاورند، با آر ـ پی ـ جی قایق را منهدم می کنند که ایشان به شهادت می رسد و مفقودالجسد هم می شود. من فکر می کنم همین عاملی شد که دیگر هیچ نیرویی آمادگی پیدا
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 81 نکند که به آن طرف دجله برود و چون آمادگی پیدا نکردند، در نتیجه ما در پشت دجله متوقف شدیم. عملیات در جای نامناسبی متوقف شد و دشمن هجوم را از شمال ما شروع کرد. مساله برعکس شد. ما قصد داشتیم پیشروی کرده و به خیال خودمان کلی آزادسازی کنیم، اما نیروهایمان آنجا گرفتار شدند. پشت سر آنها آب بود و برگشتن به داخل جزایر مجنون را مشکل می کرد. با قایق هم نمی شد چون آسیب پذیری را افزایش می داد. از آن طرف هم فشار دشمن داشت تقریباً همه را از بین می برد. با سردار رضایی توافق کردیم که بنده جلو بروم و اوضاع را از نزدیک بررسی کنم. چون خطر این بود که ما حدود بیست هزار نفر، اسیر بدهیم. حتی فرماندهانمان هم، همه آن طرف بودند. فرماندهان لشگرهای ارتش و سپاه همه آن طرف بودند. من رفتم آنجا. داستان مفصل است. آن شب تا صبح من چه کشیدم، خدا می داند و بس. چگونه یک تیپ را با هلی کوپتر پیاده کردم. و بعد هم ملاحظه شد که فقط همین تیپ در دست ما سالم مانده و پنج گردان هم بیشتر ندارد. گردانهای آن، یکی بعد از دیگری داشت منهدم می شد. من تک تک جلو می فرستادم. احساس می کردم فرمانده تیپ از فشار ناراحتی لحظه به لحظه هم لاغر می گردد و هم مویش سفید می شود. بالاخره آخرین گردان هم تمام می شد و ما دیگر در معرض این بودیم که همگی نابود بشویم. در این زمان به طور عجیبی دشمن هم متوقف شد و یک قدم هم جلوتر نیامد. این تحولات، فرماندهان را به یک حالت ناامیدی و دلسردی دچار کرده بود. در یک کانالی آنها را جمع کردم تا به عنوان فرمانده برای آنها صحبت بکنم. با نهایت تعجب دیدم بعضی از فرماندهان پیشنهاد می کنند که مثلاً زودتر به آن طرف هور برویم یا اینکه کم کم عقب نشینی کنیم. من قبول نکردم و گفتم نه این
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 82 برنامه نیست، بلکه امشب کار داریم، همه باید آماده باشید، باید بریزیم سر دشمن و دشمن را در همین جا تارومار کنیم. زمینه هم از هر نظر آماده بود. یعنی این را که می گویم حساب شده و از روی بررسی بود. آنجا جایی نبود که دشمن بخواهد شرایط تاکتیکی بگیرد، چون یگانهایش همه کلاسیک بودند و میدان برای جنگ نداشتند. شرایط شب هم برای آنها مناسب نبود. بنابراین نمی توانستند بجنگند. نیروهای ما بسیجی و ارتشی همه مخلوط بودند و خیلی خوب می توانستند بریزند سر آنها و همه آنها را تارومار کنند. من با قاطعیت فرمان آماده شدن برای عملیات را برای اول شب دادم و به همه گفتم بروید دنبال کارهایتان و آماده بشوید. من منتظر نتبجه کار بودم که، یکدفعه چند نفر از بچه های سپاه، من را بغل کردند و تا آمدم به خود بجنبم، مرا انداختند توی قایق. جانشین من هم سردار رحیم صفوی بود که با هم به این منطقه آمده بودیم، ایشان را هم انداختند توی قایق. بی سیم هم دادند و گفتند شما بروید و از آن طرف آب، فرماندهی کنید. به اصطلاح دلسوزی کردند که ما اینجا نمانیم که در معرض ترکش قرار بگیریم یا اسیرمان کنند. من دیگر نمی دانستم چکار بکنم. اینقدر ناراحت بودم که خدا می داند. (شاید بشود فیلمش را بدست آورد چون از صحنه فیلمبرداری کردند) من دیدم قایق دارد می رود و من از نظر روحی فنا می شوم. چون اصلاً آمادگی چنین اقدامی را نداشتم و منطقی هم نمی دانستم که فرمانده را بدون اراده خودش ببرند عقب. شاید بیست متر فاصله نگرفته بودیم. که به اصطلاح زدم به سیم آخر و از بالای قایق شیرجه زدم توی هور، شروع کردم به شنا کردن. چون کلاه آهنی داشتم و بادگیر و این جور چیزها و به پایم پوتین بود، کار شنا کردن خیلی مشکل شده بود. بالاخره بچه های سپاه طناب انداختند و من را گرفتند و کشاندند بالا. بالا
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 83 که آمدم یک مقدار با خشونت سر و صدا کردم، و با حالت تندی گفتم که شما حق ندارید که فرمانده را بدون اراده خودش از صحنه خارج کنید. من خودم باید تصمیم بگیرم. خدا رحمت کند شهید حجت الاسلام میثمی را که اهل اصفهان و مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه بود؛ من دیدم با یک چهره گشاده، هی زمزمه می کند و از من تشکر می کند که خوب کردی برگشتی چون روحیه ها همه از بین رفته بود. بلافاصله به فرماندهان گفتم که سریع پیشرفت کار را به من بگویید که آیا نیروها را برای عملیات شب آماده کرده اید یا خیر؟ متاسفانه فرماندهان گزارشی دادند که تا آن موقع برای من سابقه نداشت. گفتند کلیه نیروها از دست ما خارج شده و همه از روی پل خیبر دارند به عقب برمی گردند و ما الآن خودمان با مقدار کمی نیرو هستیم. دیدم دیگر چاره ای برای این کار نیست. یعنی ما را به یک حالتی رساندند که تصمیم به عقب نشینی بگیریم. به ناچار دستور عقب نشینی صادر شد و با سرعت عقب نشینی انجام گردید که البته تا ساعت یک و نیم نیمه شب ادامه پیدا کرد. همه نیروها رفتند و امکاناتمان را که نمی توانستیم ببریم منفجر کردیم. من خودم آمدم و از روی پل خیبر پیاده به طرف جزیره مجنون که هفت کیلومتر راه بود، حرکت کردم. قایقها آمدند و گفتند که ما می توانیم شما را برسانیم. سوار قایق شدیم و سریعتر رفتیم. یازده ـ دوازده شب به قرارگاه کربلا در داخل جزیره شمالی مجنون رسیدم. دیدم تعداد زیادی از فرماندهان نشسته و همه عصبانی و ناراحت هستند و هیچ کس حال صحبت کردن با دیگری را ندارد. حتی یکی از آنها به من هم پرخاش کرد. از بچه های سپاه بود و من کوتاه آمدم چون دیدم حالتش، حالت عادی نیست. بعد هم معذرت خواهی کرد. البته همه به این محاسبه فکر می کردند که ما چه طرحی داشتیم، چه برنامه ای داشتیم که اینطور
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 84 شد؟ امکانات خوبی را بردیم، لاکن همه چیز به هم ریخته شد، به هم خورد، و بالاخره اینقدر تلفات دادیم و برگشتیم. هیچ کس با دیگری صحبت نمی کرد. در آن جمع من سه نوع روحیه را کاملاً تشخیص می دادم. تعداد زیادی یعنی بیشترین روحیه ها، از هم گسیخته بود و دیگر تاب و توان نداشتند، خیلی ناراحت بودند. اغلب اینطور بود. روحیه دیگر، روحیه ای بود که جنبه شیطانی داشت. اینها تعداد قلیلی بودند. بعضی از اینها کسانی بودند که قبل از عملیات، روی عملیات نظر منفی داده بودند و الآن مثلاً یک طوری ناخودآگاه احساس خوشحالی می کردند که مثلاً دیدید گفتیم که نمی شود عملیات کرد. این موضوع گرچه بر زبان آورده نمی شد اما قابل لمس بود. روحیۀ سوم که از همه کمتر بود و خیلی واقعاً عجیب بود، یک احساس آرامش و تبعیت از مشیت حضرت حق بود که من این را در یکی ـ دو نفر بیشتر ندیدم. یعنی همین طور که معلوم بود ناراحت است، یک تبسمی هم بر لب داشت که مقدرات چگونه واقع شد و ما باید تسلیم این مقدرات باشیم، چون خدا اینطور خواسته است. در هر صورت ما دیگر دیدیم هیچ کاری از دستمان برنمی آید. یگانهایی که سازمان یافته رفته بودند، از هم پاشیده برگشتند. هیچ کس به هیچ کس نیست. هیچ دستور و فرمان هم معنی ندارد. دو شب بود نخوابیده بودم، همانجا افتادم و خوابیدم. صبح بلند شدم و به سختی نماز صبح را خواندم. براثر خستگی زیاد دوباره خواب افتادم.وقتی بلند شدم، دیدم ساعت هفت ـ هشت صبح است، برای مدتی دیدم هیچ کس نیست. پیش خود گفتم: عقب نشینی ادامه دارد و ما تنها ماندیم و عراقی ها دارند می آیند! (چون در جزیره مجنون بودیم).آمدم دیدم نه اینها زودتر از ما بلند شده و رفته اند دنبال کارشان. یکدفعه دیدم پیکی آمد و گفت پیامی از امام دارم. پیام
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 85 را که خواندم، دیدم چقدر این پیام عجیب است که آدم فقط با یک مقدار تعمق متوجه می شود که امام چقدر در صحنه بودند. در حالیکه در جماران بود ولی اینگونه خودش را در صحنه نگه می داشت و فرماندهی و رهبریش را انجام می داد که چقدر هم کارساز بود. و اما متن پیام حضرت امام:
بسم اللّه الرحمن الرحیم
به فرماندهان سپاه و ارتش بگویید؛ چون گزارش دادند بعضیها ناراحت هستند؛ (یعنی خبر شب قبل پیش ماست) می خواستم بگویم هیچ جای نگرانی نیست. البته من برای شهدا و شما دعا می کنم ولی باید همه ما بدانیم که ما تابع اراده خداوند هستیم. ما از ائمه که بالاتر نیستیم. آنها هم در ظاهر بعضی وقتها موفق نبودند. هم پیغمبر (ص)، هم امیرالمومنین (ع) هم امام حسن (ع) و امام حسین(ع). ما که نسبت به مقام اینها چیزی نیستیم. عمده مشیت خداوند است که هر چه او بخواهد همان خوب است و چون عسل شیرین و باید با آغوش باز پذیرای آنچه او می خواهد باشیم و از هیچ چیز نگران نباشید. محکم باشید و از هم اکنون در فکر عملیات بعد. و مطمئن باشید که پیروزید. امروز هم پیروزید. اگر کار برای خدا باشد که شکست ندارد.
والسّلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته
روح اللّه الموسوی الخمینی
برای من خیلی مشکل است که بخواهم برای شما بگویم اثر این پیام در روحیه این بنده چه بود؟ مقدمه ای هم که برایتان گفتم، که به نظر خودم بسیار مجمل و خیلی فشرده ذکر شد، بیشتر به خاطر این بود که شما در وضعیت و شرایطی قرار بگیرید و ببینید امام چطور بر ما رهبری می کردند. موضع فرمانده کل قوا چطور بوده است. در کدام جنگ و تاریخ جنگ داریم که رهبر یک
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 86 امت اینگونه در صحنه باشد. یعنی بیرون از صحنه خودش را داخل آن ببیند و اینگونه فرامین را به موقع صادر کند. من فقط در یک جمله به شما می گویم که، اثر این پیام برای بنده مثل یک آب سردی بود که روی آتش می ریزند و سرد می شود، یک آرامشی پیدا کردم. دیدم آخرِ این پیام هم فرمان است «محکم باشید و از هم اکنون در فکر عملیات بعد». یعنی ما باید برویم دنبال تکلیف، این نیست که فقط ایشان از ما دلجویی کرده باشند، ایشان صحنه را با صدر اسلام تطبیق داده، با آنچه که در مسیر راه خدا پیش می آید و ما باید توجیه باشیم و بدانیم که اینها مشیتی دارد. همه ماجرا آن طرحی نیست که ما می ریزیم و فکر می کنیم که همان می شود. باید ببینیم خدا چه کاری را تصدیق می کند.
اثر معجزه آسای این پیام، این بود که من خود دیدم، سریع به همه منتقل شد. طی فرمانی که خودم صادر کردم به همه فرماندهان گفتم تا رده گروهان نماز مغرب و عشا را در حسینیه قرارگاه کربلا واقع در جاده حسینیه به طرف دارخوین حضور به هم رسانند. البته ارتش را گفتم و همه آمدند. قریب هزار و دویست نفر فرمانده در حسینیه جمع شدند. نماز مغرب و عشا را اول وقت خواندیم. رفتم پشت تریبون. چیزی خودم نداشتم بگویم مگر همان را که به من رسیده بود. گفتم: همه توجه کنند پیام فرمانده معظم کل قوا را می خوانم. سرها همه پایین بود و دلها شکسته. من وقتی فرمان را با استحکامی که خودم از پیام به دست آورده بودم، خواندم، یکدفعه دیدم این سرها دارد بالا می آید، چهره ها دارد متبسم می شود. خیلی عجیب بود اصلاً یادم نمی رود. اینها دیگر فی البداهه به من می رسید که دیدم اینقدر اثر فوری روی فرماندهان گذاشته است. بلافاصله در خودم یک حالتی به وجود آمد که با محکمی این
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 87 دستور را صادر کردم که همه فرماندهان توجه کنند؛ اولاً بایستی همه اعم از لشکرها، یگانهای رزمی، ظرف مدت سه روز آماده بازدید باشند که ما می خواهیم ماموریت بعدی را ابلاغ کنیم. این از یک طرف، از طرف دیگر هم یگانهای شهادت را درست کردیم. گفتم داوطلب می خواهیم از آنها که جلودار و پیشتاز باشند، خط شکنی کنند و بیشتر از این دیگر نمی خواهیم توقف داشته باشیم. گفتم حسینیه را تاریکش می کنیم آنها که می خواهند بروند، آزادند تا نبینیم چه کسانی می خواهند بروند، آنها که می خواهند بمانند، داوطلبانه بمانند. چراغ خاموش شد. خیلی این صحنه ها عجیب بود. بعد دیدم که تعداد زیادی ماندند و ثبت نام هم کردند اسمهایشان را نوشتیم. بعضی فرماندهان را اسمشان را خط زدیم گفتیم شما لزوم ندارد جزء خط مقدمی ها باشید. بعد گفتیم برویم در واحدها همین کار را بکنیم. نفراتی که برای کارهای ویژه داوطلب هستند، ثبت نام بکنیم. از این طرف این یگانها تجهیز شدند، از آن طرف هم سه روز بعد چون لشکرها با فاصله سی کیلومتر، سی کیلومتر آماده می شدند، با هلی کوپتر رفتیم از یک یگانی به یگانی دیگر. اولین لشکر را که بازدید کردم آثار معجزه را دیدم. دیدم آن لشکر در هم ریخته و از هم پاشیده قبلی، همه منظم، سلاح گرفته، تجهیزات گرفته، یگان به یگان و مشخص. خدا را شکر کردم و رفتم، به عمق صفهای گروهانها و گردانها، دیدم که بعضی جاها خالی است و به جای آن علامت گذاشته اند که یا شهید، یا مجروح و یا مفقودالاثر است. به هر صورت یگانهای دیگر را هم یکی پس ازدیگری دیدم، همه عین هم بود. یعنی در عرض سه روز با یک فرمان و یک الهام ما دیدیم که دوباره وضعیت خودمان را به دست آوردیم و برای اجرای ماموریت فرمانده معظم کل قوا آماده بودیم که این البته با آنچه
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 88 که در کتابها راجع به جنگ و هنر جنگ در دانشکده افسری مطالعه کرده ایم، خیلی فاصله دارد. ما داستان فرماندهی هایی در جبهه های مختلف و در شرایط مختلف نبردهای بین المللی را خوانده بودیم ولی دیدیم با آنچه که ما در این صحنه و در زمان حیات خودمان می بینیم، کاملاً متفاوت است. با یک واقعیتی روبرو شده بودیم که اصلاً از طریق کتابها و تجربه های گذشته نمی توانست به ما برسد. بنابراین من در خاتمه این بحثی که مطرح شد، می خواهم بگویم و این نتیجه را بگیرم که شناخت ولایت برای ما ضرورت حیاتی دارد. یعنی باید مردم حال و آینده بدانند که خداوند به ما توفیق داد و انقلابی به ثمر رسید و رهبری چون امام (س) آمدند و حکومت جمهوری اسلامی را برقرار کردند و نکته مهم این که امروز هم، استمرار این ولایت برقرار است و رهبر کنونی ما حضرت آیت اللّه خامنه ای، شاگرد ممتاز و جانشین به حق امام که با اقتدار جامعۀ اسلامی را به سمت رشد و کمال به جلو می برند و امیدواریم که انشاءاللّه زمینه ساز ظهور حضرت ولی عصر (عج) بشود. البته اکتفا کردن به دانستن کافی نیست. ما باید محتوا و ماهیت ولایت فقیه را بر مبنای آنچه که برای ما رخ داد خوب بفهمیم. وقتی که ما سربازان اینطور بفهمیم که فرمانده ما که همان ولی فقیه است، برای هدایت ما در آن راهی که واقعاً سخت و طاقت فرسا بود، چگونه نقش داشت و چگونه ما را به پیروزی و عزت رساند، مطمئناً در سطح جامعۀ ما قابل درک خواهد بود، چرا که در آنجا همیشه آثار زنده برکت ولایت، قابل لمس است.
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 89