در داخل حیاط یک پمپ آبی بود. روزی حاج عیسی آمد و گفت که پمپ کار نمی کند. امام می فرمایند شما بیا و نگاهی به آن بینداز. ما رفتیم دیدیم پمپ، هوا کشیده و مدام باید آب بریزیم و کلید را بزنیم تا هوایش خارج شود. امام هم ایستاده بودند. به حاج عیسی گفتم شما این کلید را خاموش و روشن کن تا آب به تدریج بالا بیاید من هم در دیگر را ببندم. حاج عیسی چند بار پمپ را خاموش و روشن کرد و آب به بالا آمد و به سه راهی رسید؛ من از ترس اینکه آب روی موتور نریزد گفتم حاج عیسی خاموش کن. حاج عیسی خاموش که کرد آب به سرعت بالا آمد و ما را خیس کرد. امام هم ما را نگاه می کردند و تبسم می نمودند. یک مقدار هم شیطنت کردیم تا باعث خوشحالی امام شویم.
دیگر امام هیچی نگفتند، نشستند و مشغول مطالعه شدند من هم مشغول کار خودم شدم. کارم که تمام شد خدمت امام رسیدم و عرض کردم آقا کارم تمام شد فرمایش دیگری ندارید؟ امام حدود سه بار خم شدند و گفتند ببخشید ببخشید.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 223