یکی از شبهایی که من در همان اتاق کناری اتاق امام استراحت میکردم، موقع نماز شب امام بیدار بودم، متوجه شدم که ایشان به دستشویی رفته و وضو گرفته و به اتاق بازگشتند. تقریبا اواسط نماز شب امام، که در حال خواب و بیداری بودم، متوجه شدم ایشان با کسی صحبت میکنند. امام تنهابود، حتی خانم هم آن شب اتاق امام نبودند.
تا حس کردم امام با کسی صحبت میکنند برخاسته و پشت در اتاق ایستادم. من فقط این را شنیدم که امام به صورت سوال پرسیدند، پس چه کنم، یا پس چه بکند؟ خیلی دقت کردم اما دیگر صدایی نشنیدم. به نظر من ارتباط امام با عالم معنا بود. یکبار دیگر، ماه مبارک رمضان حدود ساعت 2 نیمه شب بود. من بعد از اتمام شیفت خود، جهت صرف سحری به طرف دفتر حرکت میکردم. در مسیر باید از جلوی پنجره امام رد میشدم. هنگام نماز شب امام بود و با توجه به سابقه قبلی که ذکر کردم، متوجه نوری بسیار شدید شدم که از پنجره به بیرون میتابد. چنان نوری که چشم من رازد. آن نور، نور لامپ و حتی نور پروژکتور نبود، یعنی نور عادی نبود. بوی خوش عجیبی هم استشمام کردم.
همان لحظه تصمیم گرفتم داخل اتاق را تماشا کنم، با توجه به اینکه
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 82 میدانستم از خانواده امام کسی آنجا حضور ندارد، چند لحظه هم هر کار کردم که برگردم، صورتم برنگشت. همان جا با خود گفتم، فلانی، بیا برو، تو لیاقت نداری، بیش از این معطل نکن و به راه خود ادامه دادم.
آن شب حال عجیبی پیداکردم. چند مرتبه خواستم ماجرای آن شب را خدمت امام نقل کنم، اما نشد.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 83