روزی آقای ایوبی زنگ زد و گفت که ماسه تا استخاره و سه تا قند و مقداری آب میخواهیم که به دست حضرت امام تبرک شود. من آب و قند خدمت امام بردم آنها راتبرک کردند، سپس سه بار استخاره کردند. به دنبال آن عرض کردم آقا یک مریضی هم التماس دعا کرده که از شما بخواهم برایش دعا کنید. امام همه خواستههای مرا انجام دادند. خودم خجالت کشیدم و به آقا عرض کردم آقاجان من در طول روز چند بار مزاحم شما میشوم امیدوارم مرا ببخشید. ایشان سرشان را بلند کردند و نگاه معناداری به من انداختند که هنوز هم آن نگاه در ذهنم هست سپس فرمودند من دوست دارم شما را که اینجا میآیید و با من صحبت میکنید.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 17