لحظه ای بود که روح ازتن حضرت امام در حال پرواز کردن بود. آن لحظه آخر بیش ترین اوقات نصیب من شد که کنار امام بمانم. گاهی وقت ها تلویزیون لحظات شکوفا شدن گل را نشان می دهد من این گونه احساس می کردم که یک حالت باز وبسته شدن گل محمدی در صورت حضرت امام به وجود آمد یک حالت باز و بسته شدن گل رز یا محمدی
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 175 بود. آقا چشمانشان را روی هم گذاشتند و حالت متبسم و شادی داشتند. آخرین لحظه ای که حضرت امام را غسل می دادند باز آخرین کسی که حضرت امام راـ لبان و پیشانی شان را ـ بوسید من بودم چون همه وداع کردند و کفن را بستند. گفتم: حاج احمد آقا، آقا زنده هستند. آقا خیلی زیبا بودند و من از پیشانی مبارک ایشان عکس می گرفتم. از پیشانی ایشان مثل خورشید به اسمان نور می تابید و من عکس می گرفتم ولی غافل از این بودم که دوربین قادر به ثبت آن صحنه نیست. آقا که رحلت کردند خانم حضرت امام بی تابی می کردند. دخترها همه گریه می کردند. برخی از آنها خودشان را می زدند. من چون نامحرم بودم به مسیح ]بروجردی[ گفتم شما ایشان را بگیرید. نگاه کردم دیدم خانم امام در گوشه ای گریه می کند، خانم بروجردی یک گوشه دیگر، خانم اشراقی یکجا، دخترهای آقای اشراقی، لیلی خانم، دخترهای آقای بروجردی... اما فاطی خانم را ندیدم. پیش خودم گفتم: چرا فاطی خانم نیست چون علاقه عجیبی بین این دو بود. گفتم شاید فاطی خانم خبر ندارد، بروم خبر بدهم. حرکت کردم و رفتم که به فاطی خانم خبر بدهم. پیش از من آقای دکتر عبدالحسین طباطبایی (برادر فاطی خانم) در همان لحظاتی که روح از تن حضرت امام پرواز می کرد به سراغ فاطی خانم رفته بود و خبر را داده بود و گفته بود که بیا تا آقا را ببینی. علی خواب بوده در همان لحظه فاطی خانم دیده بود که علی جیغ کشید و از خواب بیدار شد و بنا کرد گریه کردن که می خواهم بروم آقا را ببینم. همزمان با آن عبدالحسین به فاطی خانم گفت که علی را نبریم. خلاصه علی خیلی بی تابی کرده بود و آنها مجبور شده بودند دست علی را بگیرند و بیاورند.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 176 من تقریبا در مقابل حسینیه بودم که دیدم خانم طباطبایی و آقای دکتر عبدالحسین طباطبایی و علی سه تایی دارند می آیند. علی تا نگاهش به من افتاد گفت: رضا کجایی؟ من دنبالت می گشتم. من حالت گریه داشتم و می خواستم علی متوجه نشود. گفتم: علی جان چه کار داری؟ گفت: من می خواستم با هم برویم در آسمانها پرواز کنیم و برویم پیش آقا. لحظات سختی بود. فاطی خانم و آقای عبدالحسین گریه نمی کردند و من هم سعی داشتم خودم را نگه دارم. آرام به فاطی خانم گفتم: شما بروید. سپس علی را بغل کردم. آنهارفتند و من علی را به خانه آوردم و پیش یکی از ننه ها گذاشتم و دوباره برگشتم.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 177