پس از ساعتی که غرق در مشاهدۀ امواج هستم از جایم بلند می شوم و از کنار پنجرۀ اتاق به بیرون نظری می اندازم. همکارم اوضاع را زیرنظر دارد و کاملاً مراقب می باشد. حیاط سرسبز و پردرختی است. آواز پرندگان به اینجا جلوه خاصی می دهد و آفتاب دارد غروب می کند. نگاهی به پایین و سمت راست می اندازم، ایوان طبقۀ اول نظرم را جلب می کند، کمی دقت می کنم گویا آنجا کسی هست. خدای من خوابم یا بیدار!؟ آیا حقیقت دارد؟ بله خودشان هستند، با لباسی سفید و شب کلاه مشکی به سر، آرام و با صفا نگاهشان را به سبزه و درختان می اندازند و گویا در حال شکرگزاری از خداوند بزرگ به خاطر این نعمتهایش می باشند.
باورم نمی شود شاید دچار توهّم گشته ام! کمی صبر می کنم و دوباره نگاهی با احتیاط به ایوان می اندازم، کم مانده تا فریاد بکشم! اما خیلی زود بر خود مسلط می شوم؛ کسی که آرزوی دیدنش را داشته ام، اکنون در چند متری ایشان قرار دارم. قد و بالایشان را دوباره برانداز می کنم، تنها چیزی که به ذهنم خطور می کند، حضرت مسیح(ع) است! البته علتش را نمی دانم، برمی گردم و با شوق و هیجان همکارم را در جریان قرار می دهم، او نیز خود را به کنار پنجره می رساند و چنان برقی از چشمانش می جهد که من تعجب می کنم با وجود اینکه ماهها قبل از من در اینجاست، اما اینچنین حریصانه به قامت سفیدپوش و آرام امام خیره می شود؟ و این موضوع برایم
کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 10 جالب است.
پس از لحظاتی به جای خود برمی گردیم و به کار اصلی مان می پردازیم؛ اما من طاقت نشستن را ندارم و باز می خواهم که ایشان را ببینم، هنگامی که دوباره از پنجره، ایوان را نگاه می کنم ایشان را دیگر نمی بینم و بسان ماه در پرده نهان می شوند و رخ از من برمی کشند.
پس از تمام شدن نوبت دو ساعته ما ـ که مملو از شادی و خوشحالی است ـ جای خود را به افراد دیگری می دهیم و برای اقامه نماز و صرف شام از اتاق خارج می شویم.
کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 11