پانزدهمین روز است که اینجا مشغول به کار هستم. برای اولین بار پس از این پانزده روز، به یک باره زنگ اخبار به صدا در می آید.
ارتباط گروه با امام از طریق دو نوع زنگ صورت می گیرد. بدینصورت که در اتاق پرستاران یک زنگ اخبار، و یک زنگ خطر نصب گردیده است. زنگ معمولی یا پیانویی، برای این است که اگر ایشان کاری عادی و معمولی دارند با فشار دکمه ای که در اتاق نشیمن قرار دارد، ما را مطلع می کنند؛ و اما زنگ خطر که دارای صدایی ممتد و بلندتر است، برای زمانی است که اگر امام احساس درد، سرگیجه و یا هر گونه ناراحتی دیگر دارند، با فشار دکمۀ آن ـ که در تمام اتاقها و حتی دستشویی و آشپزخانۀ طبقه اول نصب گردیده است ـ اعضای گروه، چه پرستار و چه پزشک بی درنگ و سریع خود را به طبقه پایین
کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 11 برسانند و در صورت لزوم کارهای امدادی را شروع بکنند.
اگر چه زنگ معمولی است؛ اما ناخودآگاه، کمی دستپاچه و مضطرب می شوم. یکی از ما دو نفر باید به خدمت امام برسیم، همکارم بر من منّت می گذارد و این فرصت حضور را به من می دهد. کمی سر و وضعم را مرتب می کنم و از پله ها به سمت طبقه پایین می روم. انگار در حال پرواز هستم! نمی دانم چرا می روم؟ اصلاً برایم قابل تصور نیست که تا لحظاتی دیگر وارد اتاق امام می شوم. همان کسی که دیدنشان برای من امری بسیار شیرین و رؤیایی است. به پله آخر که می رسم اضطرابم بیشتر می شود، گویا قلبم می خواهد از سینه خارج شود و اگر بگویم صدای آن را می شنوم، اغراق نکرده ام. خدای من کجا می روم؟ پاهایم بی اراده در حرکتند و دستانم به سوی دستگیره در دراز. نمی دانم با وارد شدنم چه خواهد شد؟ قبل از اینکه دستگیره را فشار دهم، چند ضربه آهسته به در می زنم. صدایی از پشت در شنیده می شود: بفرمایید و آن صدای یک زن است. در را باز می کنم، خانمِ تقریباً مُسنی چادر نماز به سر با مهربانی و احترام تعارف می کند و مرا به سمت اتاق نشیمن هدایت می کند. او را نمی شناسم؛ ولی هر که هست از محارم امام است. شاید هم خانم ثقفی ـ همسر امام ـ باشد. به طرف پذیرایی می روم، قبل از آنکه به اتاق برسم، یک دفعه آن سفیدپوش خوش چهرۀ معطر روبه رویم نمایان می شود، فوراً سلام می کنم و ایشان با نگاهی سرشار از مهربانی جواب سلامم را می دهند؛ گویا ایشان نیز فهمیدند که من تازه واردم و قبل از اینکه
کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 12 سؤالی بکنم، یک بستۀ کوچک را به من می دهند و می گویند: اینها را ببر و مقداری دیگر برایم بیاور. باورم نمی شود آیا من در مقابل امام ایستادم؟ آیا ایشان امام محبوب من هستند؟ لحظه ای کوتاه به ایشان خیره می شوم و بی اختیار اشک شوق در چشمانم حلقه می زند. نمی دانم زمان چقدر طول کشید؛ اما برای من از شیرین ترین لحظه های زندگی ام است. بسته را می گیرم و با شتاب برمی گردم و از همان راه به اتاق کنترل مراجعه می کنم. همکارم را در جریان قرار می دهم و اصلاً قضیه گرفتن و دادن بستۀ مورد نظر را نمی دانم. او به سرعت بستۀ دیگر را به من می دهد تا به امام تحویل بدهم، دوباره به اتاق امام می روم و بسته را تحویلشان می دهم. امام نیز با جمله ای کوتاه تشکر می کنند: سلامت باشید؛ و من پس از کسب اجازه به اتاقم برمی گردم. همکارم قضیه بسته را به من می گوید، و معلوم می شود که تعدادی انگشتانۀ پلاستیکی است که در روزهای قبل برای استفاده پماد به ایشان می دادند، و پس از مصرف، برای استفاده مجدد، استریل و ضدعفونی می شد. انگشتانه ها از جنس پلاستیک و از دستکشهای جراحی جدا می شد و حضرت امام برای اینکه کمتر دستکش جراحی قیچی شود، ترجیح می دادند تا از انگشتانه های مصرف شده برای بیشتر از یک بار استفاده شود. البته با تدبیر و توصیه گروه پزشکی و برای عاری بودن از آلودگی، پس از هر بار استفاده شسته و استریل می شد.
امام خود را موظف می دانند در حد امکان صرفه جویی کنند و این
کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 13 درسی است که در اولین دیدار از ایشان کسب می کنم.
کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 14