امروز که یکی از روزهای اواخر پاییز است، هنگامی که برای کاری به حضور امام می رسیم می گویند: احساس سرماخوردگی و تب دارم؛ بنابراین بنا به توصیه پزشک حاضر، مقرر می شود که در طی 24 ساعت امام را از نظر تب کنترل کنیم و این موضوع به ایشان نیز گفته می شود تا سر ساعتهای مقرر، یعنی هر هشت ساعت برای کنترل تب آماده باشند. صبح، این کار را در همان لحظه انجام می دهیم و درجه حرارت تغییری را نشان نمی دهد. نوبت عصر، ساعت چهار بعدازظهر با زنگ ایشان به حضورشان می رسم و در حالی که روی کاناپه نشسته اند، درجه حرارت را در دهان و زیر زبانشان قرار می دهم
کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 21 و سپس در فاصله یک متری از ایشان به انتظار می ایستم. ایشان بلافاصله با دست اشاره می کنند تا من سرپا نایستم و روی کاناپه روبه روی او بنشینم. نشستن روبه روی امام برایم کار سختی است، اما چاره ای جز اطاعت ندارم؛ زیرا می دانم او راضی به این نیست که افراد بدون دلیل به انتظار بایستند. در واقع می خواهند با روحیه مستکبری و برتری جویی نفس خود مبارزه کنند. من اکنون روبه رو و چهره در چهرۀ امام روی کاناپه ای که حدود یک متر با ایشان فاصله دارد، نشسته ام. اگر چه خوشحالم از اینکه در خدمت امام هستم و همیشه آرزوی چنین روزی را داشتم تا ایشان را از نزدیک زیارت کنم؛ ولی ابهت و شکوه معنوی امام آنقدر زیاد و بی نظیر است که در عمل، فهم و تحمل آن برای انسانی مثل من کم است؛ و بنابراین احساس سنگینی غریبی در وجودم می کنم و گذشت زمان، قدری برایم کُند و سخت شده است. توان نگاه کردن به چهرۀ ایشان را ندارم، در این فکرم که این انسان چقدر عمیق و دقیق در مکتب انسانی اسلام و سیرۀ علی (ع) و ائمه ذوب شده که ریزترین موارد را نیز مراعات می کنند.
پس از سپری شدن زمان لازم، بلند می شوم و درجه حرارت را برمی دارم، عدد آن را برایشان می خوانم، ایشان نیز تشکر خود را با جمله «سلامت باشید» بیان می کنند و من هم ضمن خداحافظی از اتاق خارج می شوم. ساعت دوازده شب نوبت سوم کنترل درجه حرارت می باشد؛ ایشان یک ساعت پیش به رختخواب رفته و برای
کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 22 ساعت دوازده زنگ ساعت رومیزی خود را تنظیم کرده اند، به محض بیدار شدن ما را برای انجام دادن کار خبر می کنند. به پایین می روم فقط چراغ خواب اتاق روشن است. به محض ورود به اتاق سلام می کنم و با روشن کردن چراغ اتاق به طرف تختخواب می روم و کمک می کنم تا امام روی تخت بنشینند. قبل از آنکه درجه حرارت را زیر زبانش قرار دهم، از من می خواهند که پتو را روی شانه هایشان قرار دهم تا سرما نخورند. با دست و ساعد چپم پتو را روی شانه هایشان طوری می گیرم که گویی ایشان را از پهلو در بغل گرفته ام. هرگز فکرش را نمی کردم که اینقدر به ایشان نزدیک باشم. دقایق لذت بخش و روح افزا به سرعت تمام می شود. آنگاه با دست راست درجه حرارت را بر می دارم و عدد آن را می خوانم. وقتی که کارم تمام می شود در حالی که به چشمان مهربان امام خیره شده ام، با جمله زیبای «سلامت باشید» ایشان، از اتاق خارج می شوم.
یک روز دیگر هم سپری می شود و همکاران صبح برای تحویل کار می آیند. من و همکارم با گزارشی از وضعیت امام آنجا را ترک می کنیم.
کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 23