چراغ غزل
گفتی که من از روز ازل سوخته بودم
با داغ چراغ غزل افروخته بودم
آری من از آن بارقۀ کوکب چشمت
دلسوخته، دلسوخته، دلسوخته بودم
با یاد نگاه تو چراغ سحری را
بر قلۀ خورشید برافروخته بودم
چون لاله به صحرای جنون با تب عشقت
پیراهنی از شعله به تن دوخته بودم
پروانه صفت در سفر سوختن ای شمع
از تو غزل سوختن آموخته بودم
بر باد شد از جور تو آن کوه تحمل
که اندر گذر حادثه اندوخته بودم
رفتی و به دنبال تو تا صبح قیامت
بر باغ نظر دیدۀ جان دوخته بودم
□ نصرالله مردانی ـ کازرون