قصّه باغ آشنا
□ابوالفضل مروی
اتاق کارم، در طبقه سوم اداره دارایی، اتاقی سرد و تاریک است. آفتاب به آن نمیتابد. دلیلش هم کاملاً روشن است. این قسمت ساختمان را پشت به آفتاب ساخته اند. گاهی اشعهای از نور خورشید درگاه پنجره را برای دقایقی چند روشن میکند ولی نمیتواند اتاق را گرم کند. در عوض مردم کوچه و خیابان که مجبور نیستند مانند من در این اتاق کسل کننده زندگی کنند در جنب و جوش و تلاش خستگیناپذیر و رفت و آمد مکررشان غرق در آفتاب هستند. از اینجا بخش بزرگی از شهر کوچک ما پیداست. حتی کوههای آبی رنگ آن طرف شهر را میتوان دید که زیر انوار گرم خورشید میدرخشد. میز کارم که در گوشهای از اتاق جای گرفته همانند خودم خسته و دلزده به نظر میرسد. تا چند روز قبل روی این میز چند کتاب قرار داشت و یک نامه. نامۀ او بود. اما نه آدرسی داشت و نه وعدۀ ملاقاتی دوباره. بعد از اینکه در مراسم تشییع در مصلای تهران ناپدید شد تا وصول نامه از او بیخبر بودم. به خاطر همراهیش تا مصلا تشکر کرده بود و نوشته بود «این کتابها را بخوانید در اتاق روشن بخوانید. لازم نیست بگویم به آن عمل کنید. زیرا اگر آنها را خوب بخوانید نیازی به چنین توصیهای نخواهید داشت.»
کتابها را ورق زدم، سرالصلاة، منشور برادری، ره عشق، نقطه عطف، محرم راز. «سر» و «راز». آری همه آن ماجراها در بطن خود رمزی شگفت و بیانتها داشت. دنیایی بود عجیب و ناشناخته. مثل آب دریا پاک و روشن و همانند عمق آن مهیب و مرموز. همه چیز برایم عادی به نظر میرسد و در عین
حال همه چیز غریب و غیرقابل تصور بود.
علتی نداشت او را به کشتن بدهم. گو اینکه اگر شهید میشد میدانستم کجاست و آنقدر به جستجویش نمیپرداختم. من او را دوست داشتم و علاوه بر این برایش احترام فوقالعادهای قائل بودم برخلاف میل او زیور مرگ را بر اندامش نمیپسندیدم. بدون مرگ هم زیبا بود. اولین بار در سایه روشن سپیده دَم در مقابلم ایستاد. به جادهای که از پشت چهارچوب در اتاق تا افق دور دست در میان کوههای مهآلود امتداد مییافت مینگریست و قرار ماندن نداشت. اتاق محقر و آشفتۀ من او را پایبند نمیکرد. بسیار زیبا و نیرومند بود. بخصوص در چهرهاش پدیدههایی به ظاهر متضاد درهم آمیخته بود. معصومیت و صلابت، جوانی و درد، کودکی و اراده، سادگی و عشق، تمامی چشمانداز نگاهم را میپوشانید. نمیشد از او چشم برداشت. وجودش قلبم را از شادی لبریز میکرد. گفت: باید بروم. پرسیدم: کجا؟
ـ معلوم است به جبهه.
ـ ولی تو، تازه از جبهه برگشتهای.
ـ تازه و کهنه ندارد. در جبهه نیرو کم است. آدم کم است. و من یک بسیجی هستم.
ـ ببین به فکر مادر پیر و فرسودهات هم باش. برادر کوچکت شهید شده. دامادتان معلول است. مادرت تنهاست. برایت آرزوها دارد.
ـ اولین بار خودش من را با کربلا آشنا کرد. کربلا جای خطرناکیست. جزای معرفتش سر باختن است. اینک دریایی از دشمنان فرزند زهرا را محاصره کرده و تو میخواهی من او را تنها بگذارم؟ پس من بسیجی کجا هستم؟ سرباز کی هستم؟
ـ مادرت خواهد مُرد...
ـ اگر مادر من است نخواهد مُرد.
ـ کمتر اتفاق میافتد که مردی بتواند با دختری ازدواج کند که او را از کودکی میشناخته و به هم دلبستگی داشته باشند. و تو این موقعیت را داری. خانوادهات صحبت کردهاند. همه چیز مهیاست. به تحصیل ادامه خواهی داد. به اندازه کافی مبارزه کردهای. شرعاً دِیْنی نداری. آینده پرنشاط و درخشانی در انتظار توست.
ـ صدای هَلْ مِنْ ناصر در گوش جانم قویتر است.
ـ مگر تو فقط مسئول جنگی. این همه آدم هست. و... و... این همه تبعیض.
ـ کسانی که تبعیض میکنند امام را تنها گذاشتهاند.
ـ ما به صلح نیاز داریم. مملکت خراب است. پلیدیها بسیار است.
ـ ما به انسان نیاز داریم تا با پلیدیها بجنگد. و انسان بدون ایمان نمیشود. و ایمان بدون عمل نمیشود.
ـ تو حالا ازدواجت را بکن. دخترک را معطل نگذار، او زیبا و نجیب و خانهدار
است. دلش پیش توست. مادرت را دلشاد کن. بعداً برای همه چیز وقت هست.
ـ الان وقت ازدواج نیست.
ـ ببین...
ـ ببین، با من مجادله مکن، به من ثابت کن، آخرتی وجود ندارد. ثابت کن ادیان الهی باطل است.
ثابت کن خدا و رسولی وجود ندارد. ثابت کن دنیا ابدی است.
ـ تو مرگ را انتخاب میکنی؟
ـ آنچه تو میگویی انتخاب بین مرگ و زندگی نیست. انتخاب بین دو نوع مرگ است.
ـ چگونه میتوان اینگونه به مردن نگریست؟ دنیا را واقعاً زشت دید و آخرت را زیبا. با اینکه همه علما و هنرمندان دنیا را مذمت کردهاند و به هر صورت از دنیا در رنج بودهاند مع هذا برای من همه چیز بغرنج و پیچیده است.
ـ کمی به دنیا پشت کن. لااقل در ذهن و دل خودت از فکر پست و مقام، شهوت و شهرت، مال و منال قدری بیرون بیا. انشاءالله به عمل هم خواهد رسید، آنگاه به همان نسبت آخرت را خواهی دید. در آن صورت مشکلات دنیا چندان مشکل به نظر نمیرسد و لذاتش چندان لذتبخش نمینماید. اگر آخرت را ببینید دنیا پوچ و کوتاه خواهد شد.
ـ مکثی طولانی کرد و آنگاه افزود: دنیا جزئی از آخرت خواهد شد. خوب و بد و بالا و پایینش و درون و برونش همه خوب و زیباست.
ـ سرش را جلو آورد و آهسته اضافه کرد: دنیا بسیار زیباست. به راستی زیباست و مرگی وجود ندارد. امثال شما دنیا را زشت می بینید و از مرگ میهراسید. زجر میکشید و لعنتش میکنید با اینهمه دلبسته و گرفتارش هستید.
ـ شوق بهشت زبانت را گویا کرده یا ترس از جهنم؟
ـ اگر آنها را بشناسی از این پرسشها نخواهی کرد.
ـ تو شهید خواهی شد.
ـ از کجا میدانی؟
ـ کسی که به اینجا برسد شهادتش حتمی است.
ـ من برای شهادت نمیروم. شهادت مال اوست. من برای ادای تکلیف میروم. وظیفه ام این است چاره دیگری ندارم. مگر او را فراموش کنم و با ایمان خود یعنی با خودم وداع کنم. هنگامی که ایمان در قلب آدمی جای گرفت بار تکلیف بر شانههایش خواهد نشست.
ـ تو عاشقی.
ـ ای کاش عاشقانه بروم.
ـ تو عاشقی.
ـ و عشق به جز تسلیم نمیطلبد.
ـ تو جان خواهی داد.
ـ این دریا تو را غرق میکند ولی جانت را نمیستاند. به تو جان دوباره میبخشد. برای من همه چیز روشن و مفهوم است.
ـ ولی برای من همه چیز بغرنج و پیچیده است. مبهم است. تاریک است. میپندارم اینها همه جزئی از تخیلات عظیمی است که همه جا را فراگرفته است. احساسی است غیرمعقول.
ـ با کدام عقل؟ تو اسمش را هر چه میخواهی بگذار. امام تخیلی است که چیزی جز آن وجود ندارد. احساسی است که دنیا، انسان، علم، هنر، همه چیز حتی خود تو جزئی از آن هستید.
بهتر دیدم از او جدا شوم وگرنه ذهنم را مغشوش میکرد. پردهها را کشیدم، چشمهایم را بستم و گفتم:
ـ بسیار خوب برو. برو من فعلا با تو کاری ندارم.
□□□
با همه این تفاصیل او به جبهه نرفت. قطعنامه 598 پذیرفته شده بود. سری به خانه محقر آنها میزنم که در کمرکش کوچهای باریک سر در بال خانههای قدیمی و آشنای مجاور، برده و آرام و اندوهناک به نظر میرسد. چراغها خاموش است. پردهها را کشیدهاند. در خانه قفل است. کسی را نمیپذیرند. گویی شرم دارند در چشم دیگران نگاه کنند. همه جا ساکت است. اما نه، اگر دقت کنیم صداهایی به گوش میرسد. صدای گریه است؟ افرادی در سکوت میگریند؟ صدای هق هق است. گویی بغضی را که میخواهد سینههایشان را بشکافد فرو میخورند. شاید کسی خود را به در و دیوار میکوبد. میخواهد حصار این جهان خاکی را که از آهن سختتر است درهم بریزد. به هر حال به درستی نمیدانم چیست. اما اغلب رهگذران معتقدند از این خانه صداهای دردناکی به گوش میرسد. هر چه در را میکوبم کسی در را باز نمیکند. صدایی از پشت در مینالد (اگر امام سخن نگوید این در تا ابد باز نخواهد شد) یا من اینطور فکر کردم. نمیدانم. ولی میدانم امام در تنهایی جام زهر را سر کشید.
□□□
به او گفتم: بلند شو، تو مگر عقده جبهه داری؟ اگر جنگ برای خداست صلح هم برای خداست، امام فرمود صلح. پس بلند شو، تلخکامی نکن.
ـ چطور میتوانم، کام من از زهر تلخ است نه از صلح، زهر انسان را خواهد کشت.
و پس از این ماجرا بیمار شد و از پا افتاد. معالجات چندان مؤثر واقع نگردید و تقریباً نیمی از آن بدن رشید به حالت فلج در آمد.
دست چپش بیحس ماند و پای چپ او نیز لنگ شد، چوبی زیر بغل نهاد تا بتواند خود را سر پا نگاه دارد.
اما به هر حال دوستانش شادمان بودند که
او زنده است.
مدتی گذشت. هنوز با چوب زیر بغل به خوبی راه نمیرفت که مصیبت دردناکتری پیش آمد. زهر پلید با آن قلب پاک سازگار نیامد و واقعۀ تلخ اتفاق افتاد. از دور به دوستم نگاه کردم. دوستی به پاکی و صداقت او نداشتم. درماندۀ در میانه خیابان به درخت کهنسالی تکیه داده بود و با نوک انگشتانش علاماتی بر روی زمین سیاه نقش میکرد. تنها نبود. همه اینطور بودند. بالای سرش رسیدم. دلم نمیخواست خلوتش را در میان جمع به هم بزنم. ولی از سوی دیگر تاب دیدن او را به آن حال نداشتم و میخواستم دلداریش بدهم. ناگهان برخاست و گفت: قلبم دارد میترکد. باید خودم را به تهران برسانم. باید به جماران بروم. باید به مصلا بروم. گفتم:
ـ هیچ وسیلهای پیدا نمیشود.
ـ پیاده راه میافتم. از خدا میخواهم مرا برساند.
ـ با تو خواهم آمد. لااقل در این یک سفر با تو همراه خواهم بود.
پیاده و سواره، شتابان و لنگان ره سپردیم و پس از خستگیها و مشقات بعد از نیمه شب به تهران و حوالی مصلا رسیدیم. زیلویی پهن کردیم. به خاطر دارم که همچون نعشی فرو افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.
□□□
نمیدانم خواب بود یا بیداری. یا خوابی بود که به بیداری پیوست. بدون اینکه مرز خواب و بیداری برایم مشخص شود. زمین به لرزه در آمد، آسمان میتپید. ابرهای سیاه از هر سو بال میگشودند. امواج قیرگون می غرید و پیش میآمد. بدنم درد میکرد و سرم سنگین بود. وحشتزده چشم گشودم. دوستم نشسته بود. با عجله گفت: بلند شو، بلند شو، مردم آمدند.
ـ بگذار کمی دیگر بخوابم.
دستههای عزا، سیاهپوش از خیابانها و کوچهها و از تپه و ماهور اطراف مصلا از همه سو پیچ و تاب میخورد، مینالید، می غرید، و پیش میآمد. از همه سو در زمینه همهمهای ملتهب تندر فریادها و رگبار ناله ها همراه با لرزش زمین غبارآلود، آهنگی غریب را به وجود میآورد و در حیرت خورشید صبحدم عظمت اندوهی را نمایش میداد که کلمات مصیبت و عزاداری و مانند آن برای چنان قیامتی حقیر و نارسا می نمود. دوستم که برخاسته بود چوب زیر بغلش را بر زمین فشرد و دیگر بدون توجه به من لنگان جلو رفت و همچون قطرهای سیاه در امواج سیاهپوش در غلتید و ناپدید شد و از آن پس دیگر او را ندیدم.
پس از مراسم به محل مقرر مراجعه نکرد. چند روز در تهران ماندم. کجا میتوانست رفته باشد؟ نکند به همراه امامش رفته بود. سازمان بهشت زهرا، کمیته، بهداری و هرجا که به نظرم رسید مراجعه کردم اما دوستم پیدا نشد. به خانوادهاش چه بگویم؟ بگویم فرزند
شما بعد از اتمام جنگ در تهران مفقودالاثر شد؟ بگویم از او اطلاعی ندارم یا اساساً انکار کنم که با او حرکت کرده و همراهش بودهام؟ به هر حال و به ناچار سر کار خود برگشتم و سعی کردم در مورد همه چیز به فراموشی اقبال کنم که چاره بسیاری از دردها و مرضها فراموشی است.
□□□
پس از مدتها نامه او همچون نورافکنی در فراموشخانه ذهنم تابید و غبار سنگین فراموشیها را نمایان ساخت. بارها نامهاش را زیر و رو کردم و کتابها را ورق زدم. نمیدانستم با آنها چه کار کنم. تا اینکه در ذهنم جرقهای زد. آری کتابخانه عمومی شهر ما کتاب چندانی نداشت. کتابها و نامه را به کتابخانه عمومی شهر هدیه کردم. آنها نیز با مسرت فراوان هدایا را پذیرفتند و همه را در گنجهای مطلا و زیبا جای دادند. قرار است در نمایشگاههای آتی از آنها استفاده کنند.
حالا دیگر روی میز کارم خالی است و مشکلی از بابت نگاهداری کتابها و نامه دوستم ندارم جای آنها امن است.
اینک از پنجره اتاق به بیرون نگاه میکنم. درختان زیبا و غمزده باغهای اطراف و حتی بعضی مزارع دوردست در حاشیه کوه به خوبی دیده میشود. اینجا شهرستان کوچکی است. در خیابان مردم میآیند و میروند. به فکر دوستم هستم. گاه آنقدر به نظرم نزدیک است که گویی در مقابلم ایستاده و ماجراهایش جریان دارد و گاه آنقدر به نظرم دور میآید که گویی قرنها از آن زمان سپری شده است.
با اینهمه مطمئنم که خارج از این اتاق سرد و تاریک روی این زمین خاکی، در زیر این آسمان کهنه، در گوشهای نه چندان دور او با آن عصای چوبی در زیر کتف، با سیمایی معصومانه و پرصلابت، با چشمانی پر نشاط و لبخندی کودکانه و شادیآفرین در تلاش و جنبش است. آری مطمئنم.
اسفند 69