پرچم خورشید
بر بلندی رویید
آمده بودم به لب ترانه بکارم
آمده بودم ز دل فسانه بجویم
شاخۀ تردی شکست و قصه فرو ریخت
بادۀ تردید در گلوی سبو ریخت
میشنوی، این صدای ضجه شب نیست
شبپرهها را به آفتاب سپارند
کوچه پر از هایوهوست، هلهله جاریست
زورق جان را به دست آب سپارند
خیل ستاره به بام صبح درآویخت
نیمه شبان شهر با ستاره سخن گفت
در دل من شاخسار همهمه عشق
با نفس قمریان عاطفه آمیخت
قمریکان وصف آب و دانه نگویید
شادی خود را ز آفتاب بجویید
بال و پری، نغمهای، ترانۀ عشقی
همسفری تا بلور آب بجویید
قصر سحر آتش طلیعه به خود دید
پردۀ آتش گرفته بر خود پیچید
اسب افق شیهه زد، درید در و دشت
پرچم خورشید، بر بلندی رویید
ماه نه بیگانه و نه محرم راز است
شهر نه دیوانه و نه آینهساز است
رونق باز در کلام تو پیدا است
دوست بنازم که آفتابنواز است
□جعفر حمیدی ـ 1368