مجله نوجوان 05 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 05 صفحه 30

داستان مسعود ملک یاری خودش بلد بود بمیره ... «مثلاً همین پنجره. .. اگه نباشه کجا می شه نشست و باریدن برف را دید زد. مثلاً همین صندلی. اصلاً من دارم چی کار می کنم. لعنت به این کاغذها. ..» هواشناسی از رادیو اعلام می کند که اوضاع خراب است برف زیادی خواهد آمد. فعلاً با سوز و سرما باید ساخت تا برف پیدا شود و این سوز گداکش کمتر. امشب آرامترم، شاید به خاطر احساس خوبی است که از انجام درست کارهایم دارم . شاید هم به خاطر چیزدیگری است بهترین راه را برای طی کردن میلی متری اتوبان دراین ترافیک مسخره انتخاب می کنم. خاموش کردن ماشین باعث نمی شود تا به رادیو گوش ندهم. دوباره گوینده خبر اعلام می کند که دولت طرحی برای سرو سامان دادن به کارتون خوابها ارائه داده است و فلان میلیارد ریال اعتبار در نظر گرفته است. چند متر جلوتر می روم ماشین را برای چندمین بارخاموش می کنم. یک نفر با صورت به شیشه می چسبد، نگاهش می کنم. یک دسته گل یخ زده در دستانش هست. اعتنا نمی کنم تا می رود رادیو حالا یک موسیقی آرامش بخش پخش می کند . البته این بستگی به ­حال آدم دارد وبه فکر گزارش فردا هستم. آرامش بعد از ظهر فردا. ترافیک و رادیو. .. معمولاً به گره اصلی ترافیک که می رسی، دوست داری کمی صبر کنی و با چشم خود ببینی که ساعتها برای چه توی صف طویل آهن قراضهها بوده ای. یک پیکان قرمز رنگ کج ایستاده و کمی از راه را بند آورده. یک آمبولانس هم جلوتر با چراغ گردان قرمزش فضا را دلهره آورکرده. برای یک لحظه فکر می­کنم شاید گزارش فردا جور شده است. پیش خودم می گویم به سوز و سرمایش می ارزد. جلوتر از آمبولانس نگه می دارم باد مثل سیلی به سر و صورت آدم می زند. چند نفر دور ماشین قرمزرنگ ایستادهاند که یکی شان به شدت بی قرار است گریه می­کند. حتماً راننده ماشین بوده. پیرمردی را روی برانکارد گذاشتهاند و تا من برسم، دکتر اورژانس پارچه سفید را روی صورتش می کشد یعنی ؛ تمام . راننده محکم بر روی سقف ماشینش می کوبد و گریه اش شدیدتر می شود سرما و صحنههایی که می بینم کم کم دارند منصرفم می کنند. چند نفر برانکارد را داخل آمبولانس می­گذارند، انگار قرار نیست گزارشی بگیرم، این را دلم می­گوید. آمبولانس حرکت می کند و به دستور پلیس ماشین قرمزرنگ هم جا به جا می شود تا راه باز شود.جماعت نیز کم کم متفرق می شوند. به این فکر می کنم که مرگ یک نفر چطور می تواند برای گزارش جالب باشد که او را می بینم. روی یک گونی سفید و چرک کنار جدول نشسته و سیگاری را دردست دارد. به زحمت 31 سال دارد و گوش و بینی اش حسابی سرخ شده .آرام به طرفش می روم و نمی دانم چرا. «-با این آقای نسبتی داشتی؟» نگاهم می کند. چشمهایش هم سرخ است و رد اشک روی صورتش ماسید. « -برو گم شو !» جا می خورم اما سریع خودم را جمع وجور می کنم و دنبال راهی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 05صفحه 30