قسمت
پایانی
دختر پای
زخمی خود را با تکه ای پارچه بست و لنگ لنگان به طرف پنجره سوم رفت، اما پیش از آن که پنجره را باز کند، پیرمرد از در وارد شد. دختر به سوی او دوید. پیرمرد دستهایش را از هم گشود و دختر را درآغوش گرفت.
چه مهربان و چه آشنا بود این عزیز.چطور باور کند که روح این پری زیبا در خانه نیست؟ چطور
باور کند که این جسم لطیف را خودش اسیرکرده است؟ نه، او فقط مراقب است. مراقب است تا هیچ بادی گلبرگهای این گل زیبا را با خود نبرد. مراقب است تا ساقه سبز این نرگس به دست توفان تقدیر نشکند. نه، او فقط مراقب است.
دختر استکان چای را جلوی پیرمرد گذاشت و
منتظر نشست تا او از دنیای بیرون برایش حرف
بزند.
پیرمرد چشمش به پای زخمی دختر افتاد. دختر
نگاه نگران
پدر را که دید، خندید و
گفت :
هیزمها را کنار بخاری می گذاشتم که یکی از آنها روی پایم افتاد. نگران نباش !
پیرمرد به یاد تکه شکسته پوست درخت افتاد. نگران شد، بیشتر از پیش. دختر را نوازش کرد و
گفت :
- مرا ببخش!
دختر با تعجب به او نگاه کرد. حرف پدر، هذیان تلخی بودکه او نمی خواست بیشتر ادامه پیدا کند. باخنده گفت:
- امروز عروسی بود. صدای جشن و هلهله تا خانه ما هم رسید !
بعد با شیطنت به پیرزن نگاه کرد. پیرزن که تا آن لحظه سکوت کرده بود، لب باز کرد وگفت :
- نوبت به تو هم می رسد. صدای جشن و هلهله عروسی تو تا همه خانه های ده خواهد رسید.
پیرمرد، استکان چای را بلند کرد و درحالی که به پیرزن نگاه می کرد،چای را سرکشید.
چه تلخ بود چای یخ کرده او.
صبح با رفتن پیرمرد، دختر به طرف پنجره سوم
رفت. آن را باز کردو
نفس کشید. بوی دریا
می آمد و صدای موجهای
پی در پی که کف آلود می شدند وآرام
می گرفتند.
منتظر بود تا ببیند سومین پنجره چه معنایی
دارد. دختری سر از آب بیرون آورد. گیسوان بلندش، نیمه عریان بدنش را پوشانده بود. پری دریاها، همان قدر زیبا بود که دختردر قصههای پیرزن شنیده
بود.
پری گفت : - پس سومین پنجره را هم باز کردی!
دختر گفت :
- نمی دانم چه کنم؟
پری با شیطنت گفت :
- چیزی به من هدیه کن تا راه را به تو نشان
دهم.
دختر خندید وگفت:
- تو اولین کسی هستی که از من چیزی
می خواهی.
پری بر سطح آب دست کشید وگفت:
- باید ببخشی، تا به دست بیاوری.
دختر کمی فکر کرد و گفت :
- فقط سنگ صبور و آیینه دارم. چه می توانم به
تو هدیه کنم؟
پری خندید و گفت :
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 05صفحه 10