مجله نوجوان 05 صفحه 21
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 05 صفحه 21

هنوزم که هنوزه وقتی یاد شبهای امتحان می افتم مو به تنم سیخ می شه. 16 سال، هراز چند گاهی به مناسبت فرا رسیدن ماه...! امتحان، تاصبح، شب زنده داری می کردم. جداً که بچههای این دوره موفقیتهاشون رو مدیون زحمات شبانه روزی من وامثال من هستن. اگه خون دل خوردنهای مانبود، هیچ معلوم نبود دانش آموزان تن پرور الان به چه شیوه وترفندی می تونستن نمره قبولی بیارن. ما حتی از تفریح و گردش تابستونمون هم می زدیم تا به هر نحوی که شده بهترین شیوههای تقلب رو به نسل بعد از خودمون هدیه کنیم. اصلاً من نمی دونم دانش آموزان این دوره با وجود این همه امکانات، چطور هرسال همگی به اتفاق، یه وری می رن تو کوزه. ما اون موقعها می بایست تا صبح یک کتاب دویست، سیصد صفحه ای رو کپی می گرفتیم؛ بدون هیچ امکاناتی. باید دستمون می شکست و چشامون کور می شد تا فردا شرمنده خودمون و یه لشگر آدم تن پرور نشیم. اِ...ِاِ خجالت نمی کشیدن، درس که نمی خوندن هیچ، سر کلاس حواسشون به همه چیز بود الا حرفهای معلم که هیچ، حتی زحمت یه رونویسی ناقبال از روی درس رو هم به خودشون نمی دادن والا قباحت داره. هی تو بشین تا صبح، درابعاد کوچیک وبزرگ کاغذ ببر، بعد بگرد بین لباسات، هرکدوم که جیب بیشتری دارن بشور واتو بزن. گشادترین جورابهاتو که حداقل 10، 15 قطعه از اون کاغذا توش جا بشه،پیدا کن.دستاتو دوساعت با آب و صابون بشور و بعدش با پررنگ ترین و روان ترین خودکاری که حداقل تا 10 ساعت آینده اثرش بمونه، مطالب رو خط به خط در مچ تا آرنج، روی دستات بنویس. حالا غرغر مامان وبابا که : بچه صبح شد پاشو بخواب ! (غافل از این که بچشون تو اتاق بغلی چه زحماتی رو داره متحمل می شه ) بماند. بعد از این همه سعی وتلاش، فردا توی مدرسه، یه عده شاگرد تنبل کتاب ندیده که هیچ وقت تو عمرشون نمره بالای سه نگرفتن، میان تو رو به جون کی و کی قسم می دن که فلانی جنسو برسون، بعدا از شرمندگیت در می آیم.دِ آخه دست از بازیگوشی ویللی تللی بردارید و بچسبید به کتاب و درس و مدرسه تا مجبو ر نشین این قدر دست گدایی پیش این واون دراز کنید. البته خب، من که دلم نمی اومد این حرفا رو بهشون بزنم. اصلا این چیزها تو مرام ما نبود. هنوزم نیست. حالا هم که مثلاً واسه خودم معلم شدم، فقط کافیه یکی از شاگردام با اون چشمای معصومش یه نگاه به من بندازه ! انگار که دنیا روی سرم خراب می شه ؛دیگه نمی تونم خودمو نگه دارم و تا جایی که از نمره قبولی اون دانش آموز مطمئن نشم، دست از سرش برنمی دارم و دارو ندارم رو براش می­ذارم تو طبق اخلاص. حتی اگه خودش هم تمایلی به نمره بالا نداشته باشه، من به کمتر از 18،17 راضی نمی شم. گاهی اوقات فکر می کنم، ای کاش زمان ما هم یک معلم به خوبی ماها پیدا می شد اما بلا به دور انگار می خواستن ارثیه پدریشون رو ببخشن. شکر خدا که آقا و بنده خودمون بودیم و دستمون تو جیب وجوراب خودمون بود و منت هیچ احد الناسی رو هم نمی کشیدیم.اصلاً از همون بچگی از التماس کردن بدم می اومد. مادرم همیشه می گه تو از همون بچگیت مغرور بودی. راست می گفت. یادمه یه بار شب امتحان همچین تب کرده بودم که دماسنج، شرمنده سرخی من شده بود. خدا می دونه اون شب، این قدر نگران بودم که سرم از تب می سوخت، دلم از دلشوره. خلاصه فردا جیبامو به جای مکتوبات علمی پر کردم از سحر و جادو و اسطرلاب، وراهی شدم. سرجلسه امتحان بغل دستیم که اتفاقاً با هم رفیق گرمابه و گلستان بودیم واونم توی کار کپی برداری بود (از همون موقعها بود که همکاریمون شروع شد و از شما چه پنهون که هنوزم با هم همکاریم، فهمید که اوضاع از چه قراره و کاری کرد که اگه حواسم جمع نبود یه عمر روسیاه وجدانم می شدم. اما خدا شاهده که وقتی از قصد شومش باخبر شدم ؛ رومو برگردوندم وحتی یه نیم نگاهم به برگش ننداختم. اون قدربهم برخورد که یه لحظه تصمیم گرفتم که همه رو از نقشه پلید این آدم باخبرکنم اما خودمو کنترل کردم وبا خودم گفتم دور از مردونگیه که آدم رفیق و شریکشو بخاطر یه ندونم کاری لو بده. من همیشه عادت داشتم که نون بازوی خودمو بخورم. اصلاٌ از مفت خوری بدم می اومد.حتی دو روز از سال که برای نظافت کلاس مشخص شده بود، بیشتر ازهمه من کار می کردم. دیوارها ونیمکت­ها رو همچین برقی میانداختم که فقط کافی بود قبل از امتحان، مطالب مورد نظر رو، روش بنویسی تا به موقع بتونی از شون بهره برداری کنی. خدا می دونه که بین صندلی ما و دیوار ردیف خودمون با ردیفهای دیگه هیچ فرقی قائل نمی شدم چون به هر حال موقع امتحان معلوم نبود کی کجا می شینه و یادم میاد سال سوم راهنمایی، جنس میزهای کلاسمون زیاد خوب نبود ولی عوضش چه دیواری داشت. از سفیدی برق می زد. صاف و روغنی، جون می داد برای اینکه با روان نویس مشکی روش بنویسی و بعد با خیال راحت از اول تا آخر امتحان مرحبا بگی به نقاش مدرسه. الحق که عجب دیواری بود. اگه من حالا وزیر آموزش و پرورش بودم دستورمی دادم نقاش اون مدرسه رو هر کجا که هست ،حتی اگه داره چرت ابدی می زنه، بیدارش کنن تا یه دستی به سرو روی مدارس این مملکت بکشه وبعد با یه تقدیرنامه توی دست راستش می فرستادمش اون دنیا. و تمام اون سالها که پی کشف و ابداع بهترین شیو ه بهره گیری از کتب درسی بودم و توی آزمایشگاههای شبانه ومخفی خودم خون دل می خوردم، فقط یک بار مچم توسط یکی از همین دشمنان به شدت مخالف پیشرفت علم در مدارس­گرفته ­شد.البته نه مچ­دستم، بلکه مچ پام. اون بار جورابم که ظاهرا ًخیلی گشادانتخاب شده بود، دائم سر می خورد و می­افتاد پایین. یه لحظه داشتم محتویات جورابم رو بررسی می کردم، پیرهن پام افتاد پایین. یهو یکی یقه جورابمو گرفت و به همراه گوشم کشید بالا. حالا هی اون بکش و هی من بکش. خلاصه همین مسأله باعث شد که اون سال منو به سبب تلاشهای شبانه روزیم سرصف مورد تشویق قرار دادن و همه دانش آموزا منو هو کردن. .. نه، نه ببخشید عوضی ا شتباهی شد، برام هورا کشیدن (نامردای بی معرفت منافق) بله از همون موقع تا به حال همچنان مایه افتخار ومباهات خانوادم هستم طیبه مونسان شب های امتحان و زحمتهای شبانه روزی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 05صفحه 21