انشای روز آخر
علی قاسمی
آن روز را هرگز فراموش نمی کنم. همان طور که نامم از یادم
نمی رود. آفتاب خردادماه با لجاجت تمام از پنجره به داخل کلاس
میتابید. همکلاسیهایم مثل همیشه بودند ولی انگار دردل من آشوب
بود یاآرامشم ازدست میرفت. البته دلیلآن راتاحدی میدانستم. ما سال
آخردبیرستان بودیم.
معلم ادبیات، آقای گلشن وارد شد موضوع انشای آخر را به یاد نمی آوردم، اما من
درباره موضوع دیگری انشا نوشته بودم :« ازاین که دیگر محصل نخواهید بود چه
احساسی دارید؟»
باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می خورد بربام خانه
یادم آید روز باران...
« گلچین گیلانی» با شعر خود کودکی خودرا در جنگلهای گیلان، به خاطر می آورد و ترانه ای
جاودانه می سازد، اما من تمام کودکی ام را با تو به یاد می آورم و یادم هست؛ روزهایی را که هنوز پایم
به زمین میزهایت نمی رسید. روزهای رفت وبرگشت از خانه به خانه دوم که توبودی ! کهنه، اما گرم.
هم بازیهای من و تو. حمید قلندری، علیهاشمی، بهروز، غلامرضا و. .. ! نمی دانم آیا آنها هم بهاندازه من تو را به
خاطر سپردهاند؟ حتم دارم که نه ! من و تو بی نهایت صمیمی بودیم. خوب یادم هست. ده دقیقههای شلوغ بعد از 2
ساعتهای ساکت ودلگیر. اما نه ! دلگیرنه ! صدای معلمهایی بود که کلمات ونوشتهها را در کام من تشنه می ریختند
وعطشناک، همه آنها را فرو می بردم.
صدای خانم ابوترابی هنوزدرگوشم است.گویا هنوزهم ازمن می خواهد که صدای « آب» را بکشم و« بابا»رابخش کنم صدای
معلم ریاضی هم هنوز هشداردهنده است و مرا به سکوت دعوت می کند.معلمانت دودسته بودندآنهاکه خنده را برلبهایم
می کاشتند وآنها که خندههایم را می دزدیدند.آنها که مرا یک « بازیگوش»خطاب می کردند و آنها که درمیان خنده هایم «فهمیدن » را
می آموختند.
یادم هست که وقتی روز جمعه می رسید، هوای دلم ابری وروزگارم خاکستری می شد.دلم برای همبازیهای توتنگ می شد
و به سرم می زد که ازدیوارهایت بالا روم و به جرم این کار، یکی دنبالم بدود و من از دستش فرارکنم وبخندم. دلم
می خواست، دورتک درخت حیاط تو به او جا خالی دهم وبازهم بخندم.
صبح شنبه که می شد، انگار که دیدن دوباره ات، چیزهای زیادی به من می آ موخت ازاین که مشقهایم
را نمی نوشتم، اضطراب تمام وجودم را فرا می گرفت و با این حال حاضر نبودم لذت بازی را با درد
خط کش و ترکه تاخت بزنم و توشاهد بودی که از سر به راه بودن همکلاسیها عصبانی می شدم وبه روی خود نمی آوردم.آنها
تمام مشقها وجریمهها را می نوشتند ودرنهایت همه خط می خورد. یک خط کج که تمام صفحه را فرا می گرفت. نمی دانم آن
خط کج را دوست داشتم یا از آن متنفر بودم
انشای من رو به پایان بود وصدای هق وهق بچههای کلاس، اجازه خواندن آخرین جلمه را نمی داد، انگار که آنها می خواستند
که آن جمله را هرگز نخوانم به خودم جرأت دادم و آخرین جمله را هم خواندم : «پیش چشم مرد فردا، زندگانی خواه تیره
خواه روشن، نیست زیبا ! نیست زیبا! نیست زیبا!
.و اشک آقای گلشن نیز بر صورتش می لغزید و او نمی خواست ما آنها را ببینیم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 05صفحه 20