داستان
نزدیک تر از
خاطرهها
مرجان کشاورزی آزاد
- تو مثل دریا آبی و آرام و مواجی.
از تو می خواهم دریای وجودت را همیشه آبی و پاک نگاه داری. هرقطره اشک تو مروارید و هر خنده تو گل یاس خواهد داشت.
پری رفت و دختر در کنار قاب پنجره تنها ماند. پنجره را بست و تا صبح فردا منتظر نشست.
پیرزن بادستهایش تاریکی را پس زد و کنار صندوق بزرگ بر زمین نشست.در آن را باز کرد و با نگاهی خیره به دیوار، با دستهایش مشغول جست و جو شد.
دختر به طرف چهارمین پنجره رفت. پیرزن پارچه زربفت را بیرون آورد و بر آن دست کشید. گلهای پارچه را با انگشتانش نگاه کرد و دختر چهارمین پنجره را گشود. درختی بزرگ و پرشاخ و برگ کنار پنجره بود. دختر به دور و بر نگاه کرد، اما جز درخت نه کسی را دید و نه چیزی را.
درخت گفت :
- فصلهای بسیاری را خواهی دید، همان طور که من دیدم. امید به رسیدن بهار یعنی زیبایی زمستان.
دختربرگ سبزی را از شاخه درخت چید. آن را بویید و کنار سنگ وآیینه گذاشت.
پیرزن انگار در صندوق به دنبال چیزی می گشت. دختر پرسید :
- چیزی گم کرده ای؟
زن گفت :
- نه ! چیزی را
که می خواستم، پیدا
کردم.
دختر با شیطنت گفت :
- چه چیزی؟ می توانم آن را ببینم؟
پیرزن در صندوق را بست و گفت :
- حالا نه !
دختر به برگ و آیینه و سنگ نگاه کرد. چه گنجینه کوچکی ! بعد خندید. گل های یاس از
دهانش بیرون افتادند. دختر گلها را کنار برگ و آیینه و سنگ گذاشت و به پنجمین پنجره نگاه کرد. به طرف پنجره رفت و آن را باز کرد. بیرون هیاهو بود. دختران دار گلیم بافی را بر پا کرده بودند ونقش و رنگ بود و آواز.
دخترک با شادی پرسید:
- شما که هستید؟این جا چه می کنید؟
دختران یک صدا گفتند:
- گلیم بخت می بافیم، تارش از عشق ، پودش از وفا.
بعد صدای خنده بود و هلهله و رنگ و نقش.
دخترک خندید. گلیم پر از گلهای یاس شد.
صبح دخترک با صدای نی چوپان از بیدار شد. این صدا نزدیک تر از خاطرهها بود. آن قدر نزدیک که
شتابان به طرف ششمین پنجره دوید و آن را گشود. صدای نی چوپان نزدیک بود، نزدیک نزدیک.
دو کبوتر سفید روی شاخه ای نشسته بودند و با هم حرف میزدند.
کبوتر اول گفت :
- خواهر جان، خبرداری به زودی در این خانه عروسی میشود؟
کبوتر دوم گفت :
- تو از کجا می دانی؟
کبوتر اول گفت :
- مگر صدای نی چوپان را نمی شنوی؟
کبوتر دوم گفت :
راست می گویی. آمده تا عروسش را ببرد.
بعد دو کبوتر پرواز کردند و رفتند. دخترک
خندید. خانه بوی یاس گرفت. پیرزن رشته ای
مروارید از صندوق بیرون آورد
و آن را بر گردن دخترانداخت.
دختر با شادی آن را نگاه
کرد وگفت :
چه زیباست.
پیرزن برصندوق دست کشید و
گفت :
- سالهای سال آن را در این صندوق
برای چنین روزی نگاه داشته بودم.
دختر به صندوق نگاه کرد. لا به لای پارچههای
زربفت پر از گلهای یاس خشکیده بود.
دخترک در گوشه ای از صندوق، یک آیینه و یک
سنگ سبز دید. مادر را درآغوش گرفت و بوسید.
اولین قطره اشکش مروارید شد.
پیرزن گفت :
- برای باز کردن هفتمین پنجره وقت بسیار است.
دخترک سرش را روی دامن مادر گذاشت. صدای نی چوپان از نزدیک نزدیک می آمد، خیلی نزدیک تر از خاطرهها.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 05صفحه 11