هانیه
شهری زیبا، کنار جنگل سرسبز و خرم است که آدمهایی خوب و مهربان در آن زندگی میکنند. هانیه در این شهر، در خانهای نسبتاً بزرگ زندگی میکند. هانیه یک دختر منظم و مرتب و بسیار شاداب است. او هنوز به مدرسه نمیرود. و چهار سال دارد. هانیه شبها زود به رختخواب میرود و صبحها همیشه زود از خواب بیدار میشود و بسیار شاداب و سرحال است. هانیه بعد از اینکه از خواب بیدار میشود، صورتش را میشوید و بعد از آن مشغول صبحانه خوردن میشود. او بعد از خوردن، دندانهایش را مسواک میزند چون مادر به او گفته، اگر دندانهایش را مسواک بزند، دیگر دندانهایش خراب نمیشود. هانیه بعد از آن به اتاقش میرود. اتاق هانیه بسیار زیبا است. کمدی دارد که لباسهایش در آن است و همچنین یک کمد هم اسباببازیهایش در آن است. او تخت خود را مرتب میکند و بعد از آن به سراغ اسباببازیهایش میرود. بسیار مرتب و تمیز است. راستی بچهها، هانیه یک دوست هم داره، به نام مینا. آنها خیلی با هم صمیمی هستند و در کارهای منزل به مادر کمک میکنند. هانیه و مینا یک روز صبح در اتاقش بازی میکردند که مینا یکی از وسایل بازی هانیه را خراب میکند و آن را مخفی مینماید. هانیه که حواسش نیست چه اتفاقی افتاده سراغ همان اسباببازی را از مینا میگیرد. مینا میگوید: من نمیدانم. هانیه با خود فکر میکند شاید مادرش وقتی اتاق را تمیز کرده آن را جایی گذاشته به همین خاطر به سراغ مادرش میرود و از او در مورد اسباببازی سؤال میکند. مادرش هم به او میگوید من نمیدانم که چه شده. مینا که ترسیده هانیه از ماجرا باخبر شود تصمیم میگیرد از بازی کردن با هانیه منصرف شود و زودتر به خانه برود. مینا اسباببازی را مخفی میکند و بعد به خانهشان میرود. مدتی از ماجرا میگذرد. تا اینکه یک روز مادر هانیه به اتاق او میرود تا آنجا را تمیز کند و جارو نماید. در همان لحظهی کار کردن مادر هانیه اسباببازی گمشده را پیدا میکند و آن را به هانیه نشان میدهد. هانیه که تا حدودی از ماجرا خبردار شده است به خانه مینا میرود و با او صحبت میکند و میگوید مینا جان تو این وسیله را خراب کردی ولی کارت اشتباه بود. اما اشتباه بیشتر تو آنجایی بود که آن را از من مخفی نمودی و آن را به من نشان ندادی تا از کاری که کردی عذرخواهی کنی. ولی تو مرتکب گناهی شدی به نام دروغ و خداوند انسان دروغگو را دوست ندارد. تو باید اسباببازی را نشان من میدادی و آن را مخفی نمیکردی و من آن را به پدرم میدادم تا برایم تعمیر کند. مینا کمی فکر میکند و از هانیه عذرخواهی مینماید و از او میخواهد که او را ببخشد و دیگر مرتکب چنین اشتباهی نمیشود و میفهمد که دروغگو دشمن خداست. کسی که دروغ بگوید بندهی شیطان میشود. مینا میفهمد که نباید وقتی خطایی از او سر زد او بترسد و کار بد خود را مخفی کند و در دوستی باید صداقت داشته باشد و همانطور که مواظب وسایل شخصی خود است مواظب وسایل دیگران هم باشد تا هیچ وقت دوستیشان از بین نرود. هانیه که میفهمد مینا به اشتباه خود پی برده او را میبخشد و مینا و هانیه به اتاقش میروند و دوباره با یکدیگر با اسباببازیهای هانیه بازی میکنند.
راستی بچهها شما چه نتیجهای میگیرید و یک بچهی خوب، یک دوست خوب، باید چگونه باشد؟ بله درست است باید راستگو باشد و هیچ وقت دروغ نگوید و در دوستی واقعاً صداقت داشته باشد.
باید چگونه باشد؟ بله درست است باید راستگو باشد و هیچ وقت دروغ نگوید و در دوستی واقعاً صداقت داشته باشد.
اعظم شجری از کاشان
خوشحالم حنضلت رسیده، مواظبش باش.
* * *
شب شد. خنکی شب غولک پریها را به زیر برگها و پشت گلها هُل داده بود، که کفتاری خندهکنان به سمت باغ آمد. دور
مجلات دوست کودکانمجله کودک 510صفحه 40