قسمت آخر
مجید شفیعی
تور و باغ
باغ میگفت: با پرندگانم برایت میخوانم. با درختانم برایت میرقصم با گلهای زیبایم، خوشبوترین عطرها را به سمت تو میکشانم.
تور گفت: غیر از تو من هیچ کس را ندارم! بعد از پیچیده شدن تور به دور میلهها، آنها را با پیچ و مهرههای بزرگ و دستگاهای بزرگ سفت کردند. با هر گردش پیچها، تور سفتتر میشد و همه جا را در خود میگرفت. باغ کمی ناراحت شد.
تور خندید و گفت: منتظر باش اینها مقدمات عروسی ماست. قلبم را ببین چقدر برای تو سوراخ سوراخ شده است. میخواهم با قلبم برایت آب بیاورم!
باغ خندید و گفت: نگاه کن! من همه چیز دارم؛ پرنده و آب و ماهی؛ فقط تو را کم دارم.
هندوانهای تو سینی کنگرهدار، وسط سفره بود و آب خنک حوض از روی پوستش میچکید. بابابزرگ به نام خدا گفت و هندوانه را برید. صدای تُرد و شیرینش همه را چشم به راه کرد. بچهها زُل زدند به هندوانه، سرخ و
مجلات دوست کودکانمجله کودک 510صفحه 16