میآید و میکند نگاهی
بر خیمه که ساکت و غمین است
انگار که آخرین نگاه است
دلگیرترین نگاه اینست
آن سوی برای کشتن او
صفهای بلند تیغ و دشنه است
این سوی میان خیمهی خود
دلواپس کودکان تشنه است
یک بار دِگَر به اسب هِی زد
باید برود - که رفت- چون موج
از دامن این کویر بینور
تا دورترین ستاره تا اوج
قصه حَنضَل هندوانه کوچک
آن طرف روستای آباد، باغی بزرگ بود که بوتههای گلهای رنگارنگ و درختهای پربارش. سر از دیوار کاهگلی باغ بالا کشیده بودند.
آنجا هم مثل همه باغها پر بود. از غولک پَری. غولک گیلاس. غولک
مجلات دوست کودکانمجله کودک 510صفحه 27