حسین فتاحی
دو گل خوشبو
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا پیامبرش هم بود. پیامبر دختری داشت به نام فاطمه. فاطمه شوهری مثل علی داشت.
علی و فاطمه پسری مثل حسن داشتند، اما دلشان میخواست پسر دیگری هم داشته باشند. دلشان میخواست پسرشان تنها نباشد.
خدا که علی و فاطمه را دوست میداشت، آرزویشان را برآورد و پسر دیگری به آنها هدیه داد. آن روز، سوم شعبان بود و چهار سال از آمدن پیامبر به مدینه میگذشت.
پیامبر در مسجد بود که فرشتهی خدا نزد او آمد و آهسته در گوش آن حضرت گفت: «ای پیامبر! خدا تو را سلام میرساند و تولد دومین فرزند فاطمه را به تو تبریک میگوید. خدا دوست دارد که نام این فرزندت حسین باشد.»
پیامبر خوشحال شد و همان لحظه به خانهی فاطمه دوید. فاطمه در بستر خوابیده بود. پیامبر کنار دخترش نشست و احوال او را پرسید، بعد هم نوهی کوچکش را در بغل گرفت.
چهرهی نوزاد مثل غنچهای تازه شکفته بود. پیامبر او را بوسید، در گوشش اذان گفت، بعد هم برایش گوسفندی قربانی کرد، غذایی پخت و مسلمانها را دعوت کرد تا تولد دومین نوهاش را جشن بگیرد.
نارپری: چه فایده، تلخه.
حنضل پری: آب داره
نارپری تاج پنج پَرش را جابجا کرد و بیحوصله گفت: اینایی که تو میگی دل خوشیه. انارای من هم رو، هم توشون سُرخه، هم آبدارن، هم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 510صفحه 33