وقتی متوجه حجرهی مورد نظر او شدم، دیدم مرحوم حاج آقا شاهآبادی با مرحوم آیتا... العظمی حائری مؤسس حوزه علمیه قم نشسته، بحث میکنند. در کنار ایشان عده دیگری نیز نشسته بودند و به بحث آنها گوش میدادند. من هم در گوشهای به انتظار ایستادم. پس از تمام شدن بحث، مرحوم آقای شاهآبادی به طرف منزل حرکت کردند و من هم به دنبال ایشان رفتم. در بین راه تقاضا کردم که با ایشان یک درس فلسفه داشته باشم، اما زیر بار نرفتند. در همان حال که ما راه میرفتیم، مردم و بازاریها میآمدند و خدمتشان سلام میکردند و پس از عرض ادب، از ایشان سؤالهایی را میپرسیدند مرحوم آقای شاهآبادی جوابهایی را میدادند که متناسب با سطح فکری این افراد نبود. از این رو به ایشان عرض کردم: «آقا! جوابهای شما برای این افراد قابل فهم نیست. شما چرا این مطالب را میگویید؟»
ایشان فرمودند: «بالاخره اینقدر هست که این حرفهای کُفری به گوش آنها بخورد؛ حرفهایی که مردم کفرش میدانند...»
ادامه این خاطره را هفته آینده بخوانید
و گشنیز، درهم وبرهم، لابهلای بقیه نشسته بودند. گلابی اول شروع کرد. او بدن خوش فرم و رنگ و رودارش را میان میوهها جابهجا کرد و گفت: خُب معلوم است، بچهها با دیدن رنگ و روی ما، عطر و بوی ما و مزههای خوشمزهمان، ما را بیشتر دوست دارند.
توتفرنگی که روی خامه مثل یک جواهر میدرخشید، دنبال حرف
مجلات دوست کودکانمجله کودک 510صفحه 5