یک کلاه سبزِ کوچک و سبک هم بهسر داشت.
اما بهتر از همهی اینها، اسمی بود که بچههای محله به او داده بودند: پدربزرگ! راستی هم شبیه یک پدربزرگ خوب و مهربان بود. خودش، اسم «پدربزرگ» را خیلی دوست داشت. میگفت: «این اسم، نشانهی دوستی و صمیمیت است و بیشتر به دلِ آدم مینشیند.»
پیرمرد، چهرهای روشن و مهربان داشت. موهای سر و صورتش مثل برف، سفید بود. به همین خاطر، یک روز در وسط بازی، یکی از بچهها یکهو از دهانش پرید و صدا زد: «عمو برفی!...» بچههای بزرگتر، ناراحت شدند و پسرک را به خاطر این بیادبی سرزنش کردند. اما پیرمرد خندید و به آنها گفت: «نه بچههای من، ناراحت نشوید! رفیق شما حرف بَدی نزد. اسم قشنگیست: «عمو برفی»! یک بار شنیدنش عیبی ندارد!» و بعد بیشتر خندید...
(ادامه دارد)
نامهربان، غش کردند و افتادند روی کدو و بادمجان و سبزیجات ناراحت و غمگین، دور کرفس و اسفناج، جمع شدند.
پیاز جدی، رو به میوهها گفت: شاید تک تک ما، بد مزه با بیمزه باشیم، اما...
با اشاره پیاز، سیر حبه حبه شد. هر حبه به سمتی دوید. لابهلای
مجلات دوست کودکانمجله کودک 510صفحه 9