زیادی دنبال او دوید و وقتی که به
او نزدیک شد، جستی زد و از بالای سرش رد شد. بعد جلوی او ایستاد
و راهش را سد کرد. یوزپلنگ غریبه فوری تغییر مسیر داد اما طوفان دوباره همان حرکت را تکرار کرد و یوزپلنگ غریبه دوباره تغییر مسیر داد اما طوفان میدانست که این بار تازهوارد چه راهی را در پیش گرفته است. آن راه درۀ خطرناک نزدیک محل استراحت او
بود که حتماً باعث خاتمه یافتن مسیر تازهوارد میشد. طوفان سرعتش را کم کرد. عجلهای نداشت. هیچ عجلهای در کار نبود. طعمه از آنِ او بود. غریبه
هم چنان میدوید اما ناگهان انگار که درهای جلوی پایش سبز شده باشد، به دره رسید. ناگهان ابری سیاه جلوی خورشید را گرفت و آن را پنهان کرد. طوفان حتی متوجه این تغییر نشده بود. طوفان دیگر نمیدوید. حرکتش بیشتر به قدم زدن به سوی دشمنش شبیه بود. سه یوزپلنگ دیگر، پشت سرش ایستاده بودند. طوفان ناگهان برگشت
و آنها را دید. مانند آن یکی یوزپلنگ
غریبه بودند. ناگهان رعد و
برق زد چهرۀ طوفان در
اثر رعد و برق روشن شد.
یک چشم طوفان برق زد
و لرزش خفیفی در پای یکی از آنها
ایجاد کرد اما انگار همین برق همانند سوت یا شلیک تپانچه یا منوری سرخ برای شروع نبرد بود. سه یوزپلنگ
جستی زدند و طوفان نیز پرید و در
هوا چنگی به پهلوی یکی از آنها زد و دوتای دیگر چنگالهایشان را روی هوا
در دو دست طوفان فرو کردند و او را
به سمت یوزپلنگ اولی پرت کردند
که به بنبست رسیده بود اما قبل از
این که او بخواهد کاری کند، طوفان با یک جست از زمین بلند شد و پنجۀ
یک دستش را در گردن او فرو کرد و
با چنگال دست دیگر محکم به صورت
او کوبید و او را به دره پرت کرد و
او با صورت روی سنگهای تیز افتاد و
آرام از روی سنگها لغزید و در رود
افتاد و ناپدید شد. طوفان رویش را برگرداند. حالا او پشتش به بنست
بود و به نفع آنها شده بود. از زخم دستش خون میچکید. غرشی کرد و
به سمت آنها دوید. آنها نیز به سوی
او آمدند و طوفان به سمت یکی از
آنها رفت و او دستش را بالا آورد
اما قبل از این که طوفان را بزند،
طوفان پنجۀ دست راستش را
از بالای صورتش تا پایین آن کشید و
چشمها و کل صورت یوزپلنگ غریبه
غرق در خون شد. سپس دو چنگالش
را در گردن او فرو کرد و او را از آن فاصله به دره انداخت.
دیگر باران میبارید. سپس به سوی
آن یوزپلنگی که در جهش اول مجروح شده بود، رفت و دو دستش را روی دستهای او گذاشت و آن را به زمین
زد و سپس پنجههایش، دستهای او
را روی زمین نگه داشتند. یوزپلنگ از درد نعره میکشید تا طوفان پنجهاش
را از روی دستانش برداشت و دستش
را گاز گرفت و او را چرخاند و در دره انداخت. تنها یکی دیگر باقی مانده بود.
او به سمت طوفان دوید و پنجهاش
را بالا برد و به سمت صورتش هدف گرفت اما طوفان با یک حرکت سریع،
با پنجهاش به پس سر یوزپلنگ
تازهوارد ضربهای زد و روی پشتش
پرید و در پشتش زخم عمیقی ایجاد
کرد و سپس مانند بقیه، دستش را
گاز گرفت و چرخاند و او را به دره انداخت. دیگر باران نم نم میبارید.
طوفان به کنار درختش بازگشت
و صبحانهاش را خورد و روی زمین دراز کشید. چند لحظه درنگ کرد و خاطرۀ
این نبرد را به خاطر سپرد و خوابید.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 211صفحه 15