نوشتههای شما طوفان، یوزپلنگ استثنایی
طوفان، یوز پلنگ، استثنایی
نوشتههای شما
سروش معماریان
کلاس اول راهنمایی
خورشید از پشت کوههای بلند ماداگاسکار طلوع میکرد و یکی از دشتهای وسیع سرسبز و کم درخت ماداگاسکار را روشن میکرد. در زیر
یکی از درختهای انگشتشمار دشت، یوزپلنگ درشتهیکلی با رنگ قهوهای روشن، از فرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفته بود.
این درخت در حاشیۀ دشتی بود که فاصلۀ نسبتاً کمی با درهای با عرض متوسط و عمق بسیار زیاد داشت که از درون آن رودی خروشان میگذشت و
در حاشیۀ رود، سنگهای تیزی به چشم میخورد. دیگر خورشید طلوع کرده
بود و گورخرهای آن دشت با احتیاط
از نزدیکی محل استراحت طوفان میگذشتند تا به محل چرای خود بروند. همۀ حیوانات دشت با اخلاق طوفان و قدرت او آشنا بودند و آنهایی که او را
دیده و از دست او جان سالم به در برده بودند، دیگر هرگز نمیخواستند دوباره
با او روبرو شوند. در دشت به غیر از
چند یوزپلنگ دیگر، هیچ گربهسان یا حیوان ترس برانگیزی وجود نداشت.
گوش طوفان چنان تیز بود که صدای بسیار آرام حرکت گورخرها را شنید
که از آنجا میگذشتند. خواست چشمهایش را بازتر کند اما قبل از
این که چشمهایش کاملاً باز شود، نور خورشید کمی چشمش را زد. گرمای آفتاب به پوستش نفوذ کرد و آن را
گرم کرد و خوابآلودگی را از بدنش
زدود. بلند شد و کش و قوسی به بدنش
داد. سپس به اطراف نگاه کرد و هوا را
بو کشید و مسیر حرکت گورخرها را
پیدا کرد. کمی که در آن مسیر پیش رفت، خیلی زود آنها را یافت. در کنار برکهای آب مینوشیدند. طوفان پشت بوتههای طلایی رنگ کمین کرد و
کاملاً استتار شد و سپس به آرامی در بوتهها سینهخیز به آنها نزدیک شد تا
به فاصلهای رسید که دیگر میتوانست بدون هیچ مشکلی صبحانهاش را شکار کند. تمرکز کرد و با یک پرش بلند
روی نزدیکترین گورخر پرید و قبل
از اینکه گورخر بتواند از چنگ او فرار کند، گلویش را با پنجههایش درید.
گورخر جابهجا مرد و طوفان لاشۀ
گورخر را پای درخت برد و شروع به خوردن آن کرد. هنوز مقدار زیادی
از صبحانهاش را نخورده بود که در
فاصلۀ دو متریاش سایهای روی زمین افتاد. طوفان سرش را بلند کرد. یک یوزپلنگ جلوی رویش ایستاده بود. قیافهاش آشنا نبود. احتمالاً از دشت پشت کوه آمده بود. یوزپلنگ غریبه
به گوشت چشم دوخته بود. طوفان
در نگاه اول همه چیز را فهمید. او را گرسنگی به اینجا کشانده بود. مگر دشت خودشان غذایی برای خوردن
پیدا نمیشد که آمده بود صبحانۀ
کس دیگری را تصاحب کند؟ طوفان علاقهای به فهمیدن جواب این پرسش نداشت. ناگهان یوزپلنگ غریبه از گوشت چشم برداشت و به طوفان
خیره شد. بعد جستی زد اما طوفان
با یک دستش روی هوا زخمی روی دست چپ یوزپلنگ غریبه ایجاد کرد
و او را به سویی پرت کرد. سپس دوباره بلند شد اما قبل از این که
بتواند کاری از پیش ببرد، طوفان با جستی جلوی او پرید و دست راست
او را گاز گرفت و در هوا چرخاند و به یک طرف پرت کرد. یوزپلنگ غریبه دوباره بلند شد اما این بار طوفان با جستی روی پشت او پرید و پنجههای دو دستش را محکم در پشت او
فرو کرد. پوزپلنگ غریبه خود را به زحمت از چنگ طوفان خلاص کرد و پا به فرار گذاشت اما فرارش فایدهای نداشت. طوفان حکم اعدام او را صادر کرده بود و باید او را به هر زحمتی
که بود، میکشت. طوفان با سرعت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 211صفحه 14