سعید بیابانکی
گلهای کاغذی
اگر روزی از من بپرسند از چه درسی بیشتر بدت میآید، میدانید میگویم چه؟ حتماً فکر میکنید مثل همۀ
تنبلهای جهان میگویم ریاضی یا
مثلاً تاریخ یا جغرافی یا حتی املاء
و انشاء. اما نه! من عاشق ریاضیام و
بقیۀ درسها را هم دوست دارم. مثلاً همین انشاء؛ بچهها کلی با انشاهای من کیف میکنند اما وای!! حالم از زنگ ورزش به هم میخورد. نه به خاطر
این که باید بدویم و خسته شویم. فقط
به خاطر اینکه تا آن سال یک دست لباس ورزشی درست و حسابی نداشتم. پدر و مادرم بیتقصیر بودند. لباس ورزشی گران بود، پدرم هم که یک
سال بود بیکار بود. از وقتی کارخانۀ ریسندگی برادران تعطیل شده بود،
پدرم آمده بود نشسته بود کنج خانه. مادرم برای این که من در مدرسه احساس سرخوردگی نکنم، رفته بود
یک جفت کفش اسپرت رنگ و رو
رفته و کهنه از پسرعمویم گرفته بود. شلوار هم از برادر بزرگترم بود که
حالا رفته بود سربازی. پیراهنم را
هم مادرم از کهنهفروشیهایی که
هر چهارشنبه نزدیک مسجد
محل بساط میکردند، خریده
بود. خودش هم یک عدد پنج
دوخته بود پشتش. وقتی
آنها را میپوشیدم، میشدم
مضحکۀ بچهها. آنها حرفی
نمیزدند اما با نگاههایشان
مسخرهام میکردند. تازه این همۀ ماجرا نبود. ورزش هم بلد نبودم. نه فوتبال و نه بسکتبال و نه والیبال و نه دوومیدانی. مبصر کلاس که مسئول
زنگ ورزش بود، با آن لباسهای شیک
و کفشهای آنتیک فقط زنگهای ورزش
میتوانست عرض اندام کند. همۀ نمرههایش تک بود ولی ورزش بیست. او به واسطۀ برادرش که در تیم فوتبال
استان بازی میکرد، کلی مثلاً ابهت
داشت و برای همه قیافه میگرفت.
عذابآورترین لحظه برای من زنگ
ورزش بود و بدتر از آن وقتی که
یارگیری برای فوتبال شروع میشد.
کل کلاس میشدیم دو تیم. هر
کاپیتان برای خودش
به نوبت یارگیری
میکرد و من همیشه نفر آخر بودم که هیچ کدام از کاپیتانها حاضر به
انتخابم نبودند ولی بالاجبار روی دست یکی از تیمها میماندم. همه خدا خدا میکردند که من گیر آنها نیفتم.
آن روز، روز حساسی بود. معلم ورزش، مدیر مدرسه و آقای ناظم
آمده بودند توی حیاط مدرسه داشتند بازی ما را نگاه میکردند. قرار بود تیم فوتبال مدرسه را انتخاب کنند. از هر کلاس یک نفر که بازی بهتری داشت، انتخاب میشد. بازی شروع شد و
بچهها شروع کردند به دویدن دنبال توپ. من هم با آن لباسهای گشاد و کفشهای پاره و پوره نمیتوانستم تکان بخورم. مبصر کلاس و بچههایی که تنبلهای کلاس بودند و چشم دیدن
مرا نداشتند، اجازه نمیدادند توپ به پاهای من نزدیک شود. شده بودم عین یک آدم بیمصرف وسط زمین که اگر میرفتم مینشستم کنار زمین، بچهها بهتر میتوانستند بازی کنند! نمیدانم وسط این شلوغیها چه شد که وقتی مرتضی مبصر کلاس توپی را شوت کرد، پریدم هوا، توپ خورد به سرم
و رفت توی دروازۀ تیم حریف. همه ذوق کردند و پریدند مرا بغل کردند
و گفتند: «آفرین آقا سعید! دمت گرم بابا.» معلم ورزش و مدیر و آقای ناظم هم کلی مرا تشویق کردند. از آن به
بعد احساس کردم همۀ چشمها به من دوخته شده. با آن کفشهای گنده به سختی میشد دوید. به هر حال تیم با گل من بازی را برد. منی که بدترین بازیکن مدرسه بودم و دست بر قضا و
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 211صفحه 8