اتفاقی گل زده بودم، شدم نفر اول تیم منتخب مدرسه. حرص همه درآمده
بود؛ از همه بیشتر مبصر کلاس که
ادعا میکرد برادرش در تیم فوتبال
بازی میکند و حق اوست که به تیم مدرسه دعوت شود.
جمعۀ هفتۀ بعد با مدرسۀ دانش بازی داشتیم. مدرسهای که تیمش بسیار
معروف بود و کلی کاپ و جایزه هم
برده بود. مسابقه را گذاشته بودند توی زمین شهرداری که چمنهای زرد و رنگو رو رفتهاش نشان از آن داشت
که مدتهاست کسی در این زمین بازی نکرده است. روز قبل از بازی فقط دو ساعت با بچهها تمرین کرده بودیم.
همه به نوعی از انتخاب من شاکی
بودند و این را میشد از حرفهای
در گوشیشان حدس زد. شب قبل
از بازی کلی اضطراب داشتم. پدر و
مادرم که متوجه این وضع شده بودند
مدام از من میپرسیدند: «چی شده؟
مگه فردا قراره کجا بری؟ پاشو درست
رو بخون.» من هم طفره میرفتم و
میگفتم: «نه بابا! قراره بریم گردش
علمی.» اگر میگفتم قرار است فوتبال
بازی کنیم، مادرم اجازه نمیداد. او
خیلی سر دست و پای من میترسید.
روز موعود فرا رسید. بیشتر بچههای مدرسه برای تشویق ما آمده بودند.
آقای مدیر، معلم ورزش، آقای ناظم
و خیلی از خانوادۀ بچهها هم بودند. اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد. قلبم
تند تند میزد. میان آن همه تماشاچی
باید میدویدم، با آن کفشهای گشاد و
آن بازی افتضاح!
به هر جان کندنی بود بازی شروع
شد. همۀ چشمها به پاهای منِ بدبخت
دوخته شده بود و به سرم که حتماً
یکی از آن ضربهها را خرج تیم حریف کنم. ای کاش آن روز سرم شکسته
بود و آن ضربۀ لعنتی را نمیزدم. معلم ورزش مدام از کنار زمین داد میزد: «یکی از اون ضربهها سعید. این تیم ضعیفه. اونا هیچی نیستن. تو میتونی. یک کم تحرک و یه کم تلاش...»
مبصر کلاس سوم «ج» هم که توی
تیم خودمان بود، با من لج کرده بود
و اصلاً اجازه نمیداد توپ به پاهایم بخورد و مدام توپ را به بچههای دیگر پاس میداد. نمیدانم چه شد که یک دفعه غرورم جریحهدار شد. تا دیدم توپ به پاهای مبصر کلاس سوم «ج» نزدیک میشود، به سمت مبصر حمله بردم و توپ را از پاهایش گرفتم. کاری که هیچکس نمیکرد. معلم ورزش از کنار زمین داد زد: «چرا میری توی
پای یار خودمون؟ چی کار میکنی سعید؟» خون جلوی چشمانم را گرفته بود. به زحمت توپ را بردم سمت دروازۀ تیم حریف. بیآنکه جلویم را
نگاه کنم تمام انرژیام را گذاشتم روی پای راستم و توپ را شوت کردم. آن
قدر ضربه محکم بود که همزمان
با شوت، کفش پای راستم از پایم
درآمد. کفش و توپ از دور به
سمت دروازه رفتند. دروازه
بان بیچاره ظاهراً به طرف
کفش شیرجه رفت و
توپ از سمت راست
وارد دروازه شد. گل من غلغلهای
برپا کرد. بچهها مرا سر دست بلند
کردند، در حالی که فقط یک لنگه
کفش پایم بود. گروهی میگفتند: «گل
قبول نیست!» ولی داور گل را به من
نام ثبت کرده بود. آن بازی با هزار زحمت به سود ما تمام شد، آن هم
با تک گل من و فشارهای حریف هم روی دروازۀ ما اثر نداشت.
فردا سر صف من به عنوان بهترین بازیکن معرفی شدم. آقای مدیر یک دست لباس شیک ورزشی به من
هدیه داد. همه برایم کف زدند و هورا کشیدند. مرتضی مبصر کلاسمان را کاردش میزدی خونش در نمیآمد. من آن روز فوتبال را برای همیشه گذاشتم کنار. خیلیها تشویقم کردند که اگر ادامه بدهم، به تیم ملی خواهم
رفت اما خودم میدانستم که هر دوبار شانس یار من بوده است و نگذاشتم اعتبار و محبوبیتم از بین برود
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 211صفحه 9