شدند. مگی آرام برگشت و به جان
نگاه کرد.
جان با صدای لرزان و عصبی ادامه
داد: اصلاً از کجا معلوم که اینا همهش بازی تو نباشه؟ از کجا معلوم که دروغ نمیگین؟
اِدی خواست به جان نزدیک شود
ولی جان دست او را پس زد و عقب رفت.
مگی رو به جان گفت: آره! توی
خونهت شنود داشتیم! که چی؟
میبینی که شکّمون بیخود نبود. تمام اون مدارکی رو که بهت نشون دادم از توی خونۀ خودت بیرون کشیدم.
جان دوباره فریاد زد: دروغ میگی.
مگی پوزخندی زد. بعد رو به تامی
کرد و گفت: اون دیوونه رو با خودتون بیارین تا خودش ببینه الان زنش کجاست.
هری دستپاچه گفت: ولی...
مگی اجازه نداد که هری حرفی بزند
و با لحنی قاطع حرف او را قطع کرد و گفت: همین که گفتم!
بعد رو به اِدی گفت: ما رو ببر مونیتورینگ.
اِدی چشمهایش گرد شد و به هری
نگاه کرد. هری با سر تأیید کرد.
ادی پیش افتاد و گفت: دنبال من
بیاین.
آنها بعد از گذشتن از چند راهروی کثیف به یک آسانسور بدون دیواره رسیدند. همگی سوار آسانسور شدند. ادی گفت: از دیوار فاصله بگیرید.
و اهرمی را به سمت پایین حرکت
داد. آسانسور به سمت پایین به راه
افتاد.
همه جا تاریک بود. به همین دلیل
نمیشد فهمید که چه قدر پایین رفتهاند ولی جان با مقایسۀ این آسانسور با آسانسورهای معمولی حس کرد حدود
ده طبقه به سمت پایین رفتهاند.
بالاخره آسانسور ایستاد. ادی گفت:
تا نگفتم کسی پیاده نشه.
خودش از آسانسور بیرون رفت و در تاریکی گم شد. پس از چند لحظه همه
جا روشن شد. آنها در راهرویی طولانی بودند که دیوارههایش با ورقهای از آلومینیوم براق پوشانده شده بود.
آنها تا انتهای راهرو رفتند و به یک
در رسیدند که در کنارش یک صفحه کلید دیجیتال قرار داشت. مگی جلو
رفت و یک عدد رمز را وارد کرد. پس
از وارد کردن رمز دری از میانۀ دیوار
در پشت سر آنها بیرون آمد و آنها
را در یک چهاردیواری حبس کرد. به
جز جان که از این اتفاق جا خورد، بقیه خونسرد بودند. دریچهای در دیوار
کناری باز شد. هری جلوی دریچه
قرار گرفت و سرش را روی پایهای مخصوص که شبیه دستگاههای چشم پزشکی بود قرار داد. یک اسکنر چشم
جلوی چشمش آمد و هر دو چشم او
را اسکن کرد. بعد در دیوارۀ مقابل
یک صفحۀ پلاسما پدیدار شد. تامی
و ادی به نوبت دستهای راستشان را
روی صفحه قرار دادند. مگی به ادی اشارهای کرد. ادی از جان خواست
که در نقطهای خاص بایستد. جان که
محو این اتفاقات شده بود بدون هیچ سؤالی به خواستۀ ادی عمل کرد. از
بالا و پایین نور هولوگرامی روی جان
تابیده شد. پس از چند لحظه در
جلویی باز شد و ادامۀ سالن پدیدار
شد. آدمهای مختلفی در سالن رفت
و آمد میکردند. برخی روپوش سفید
به تن داشتند و برخی دیگر سرهمی
زرد رنگ. عدّهای با لباس نظامی آنجا بودند و گروهی دیگر با کت و شلوار
و کراوات. وقتی هولوگرام قطع شد و
جان توانست حرکت کند، متوجه شد
که همۀ افراد گوشی بلوتوث به گوش دارند.
جای عجیبی بود؛ چیزی بین پادگان، بیمارستان و یک مرکز تحقیقات اتمی.
پس از اینکه وارد سالن شدند فردی
با کت و شلوار جلو آمد و به آنها گوشی بلوتوث و یک کارت گردنآویز داد.
عکس آنها به همراه مشخصاتشان
و یک کد ده رقمی روی کارت بود.
پشت کارت نیز یک نوار مگنت
نقش بسته بود. مردی که کارتها
را تحویل میداد وقتی به جان رسید
یک صفحۀ پلاسما جلوی جان گرفت
و از او خواست که دست راستش را
روی صفحه قرار دهد. بعد از اینکه
جان دستش را روی صفحه قرار داد
، ادی آرام به جان گفت: به هر دری
که رسیدیم باید یکی یکی وارد بشیم.
برای ورود باید اول کارتت رو به
دستگاه بکشی تا صفحۀ انگشتنگاری بیرون بیاد.
آنها به همین شیوه پیش رفتند و پس
از گذشتن از راهرویی با درهای زیاد
وارد اتاقی شدند که روی آن نوشته
شده بود «مانیتورینگ»!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 203صفحه 27