کاروان خورشید میپاشید
آسمان آهسته میبارید بغضی ساده را
کاروان خورشید میپاشید عرض جاده را
صوت قرآن غریبی دشت را پر کرده بود
بر فراز نیزه میبردند قرآنزاده را
دست و پای عشق را بستند بر روی شتر
تا نبندد قامت بیمار او سجاده را
دور میکردند از دامان پر مهر پدر
دختران خردسال دل به بابا داده را
کاروان گامی مرو گویا کسی جا مانده است
ساربان! سیلی مزن این کودک افتاده را...
حیدر منصوری
مروارید دندان
سلام ای بادها سر گشتۀ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
سلام ای ریخته بر خیزران و خاک و خاکستر
عقیق تابناک خون ز مروارید دندانت
سلام ای حلق محزون ای گلوی روشن گلگون
که عالم شعلهور شد از طنین صوت قرآنت
تو را از سنگ و چوب از بوریای کهنه پرسیدم
تو را از ریگهای داغ و تبدار بیابانت
هنوز امّا چه عطری میوزد از سمت آن صحرا
چه رازی بود آیا در سر انگشت گلافشانت؟!
*
تو بیشک بر لب خونین نی، خورشید من! دیدی
که صبح روشنی برخاست از شام غریبانت...
فاطمه سالاروند
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 203صفحه 15