کفش پرت میکنند و میخندند و در جاهای مختلف دنیا با این لنگه کفش جشنوارههای شعر و داستان برگزار میشود.
آخر مگر آدم مخش عیب کرده که مردم دنیا را اینقدر از خودش متنفّر کند؟
بوش خونسرد!
حالا بوش هی شوخیهای بیمزّه
میکند که مثلاً من نترسیدم و خیلی هم خونسرد هستم. البته زیر چشمی اشاره میکند که پدر این خبرنگار تروریست
را در بیاورند تا کسی جرأت نکند از
این به بعد از این اقدامات تروریستی انجام دهد.
وبلاگهای طرفدار بوش چنان از
خونسردی و شجاعت بوش حرف
میزنند که انگار پرزیدنت محبوبشان
با آر- پی- جی مورد هدف قرار گرفته
است و بر خلاف پیشبینی آژانسهای خبری جهان هنوز شلوارش خشک
است!
بوش میخواهد یک حرف حکیمانه
بزند. او به حرفهای حکیمانه عادت
دارد. کمی فکر میکند و میگوید:
«شمارۀ کفشش 10 بود!»
بیچاره جلال
برادر عزیز، جلال جان طالبانی توی
بد مخمصهای گرفتار شده است. یعنی
به درستی نمیداند که چه اتفاقی
افتاده است. دلش میگوید که بوش
یک جنایتکار جنگی است و خیلی هم آدمکش است اما نمیداند که چرا
بوش مثل یک برادر کنار دستش
ایستاده است.
با خودش میگوید: «اصلاً به این
موجود مهربان میآید که آدم خشنی باشد؟
نه! بوش یک رئیس جمهور خیلی
باکلاس است و بدون شک هرکس به سمت بوش لنگه کفش پرت کند یک تروریست است.»
اما ته دلش میداند که اینجوری هم
جور در نمیآید. پس چه جوری جور در میآید؟ به درستی نمیتواند تصمیم
بگیرد. سینهاش را صاف میکند.
سرش را به میکروفن نزدیک میکند و
با تمام قدرت فریاد میکشد: «وای به
روزی که بفهمم چی شد!»
حالا ما چی کار کنیم؟
حالا دیگر سرنوشت این خبرنگار
برای همۀ مردم دنیا مهم است. حالا
دیگر سرنوشت این خبرنگار سرنوشت
یک آدم نیست، سرنوشت استقلال
و آزادی ملّتهاست. حالا دیگر این
رسانههای خبری برای ادامۀ حیات
خود باید از این خبرنگار حمایت کنند
و من و تو اگر این خبرنگار را از یاد
ببریم آزادی خود را از یاد بردهایم.
آمریکا مجبور است برای ادامه دادن
به شعارهای پوچ خود و سوءاستفاده از
واژههای خوش آب و رنگی مثل صلح
و دموکراسی، این خبرنگار را آزاد کند.
مگر اینکه ما او را از یاد برده باشیم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 203صفحه 9