حمید قاسم زادگان جهرمی
بر شمر و یزید لعنت
... هر سال عصرهای ده روز اول ماه محرم، قبل از اینکه مردها برای سینهزنی، صحن شبستان مسجد محل را پر کنند، آقا منصور و عدهای دیگر از جوانهای محله، آنجا جمع میشدند و با تمرینهایی که میکردند، برای تعزیۀ روز عاشورا آماده میشدند.
محمد، پسر کوچک آقا منصور خیلی به نمایش تعزیه به خاطر آن همه لباسهای رنگارنگ و کلاه و شمشیر و اسب علاقه نشان میداد اما همیشه ته دلش ناراحت بود که چرا پدرش با پوشیدن لباس سرخرنگ و گذاشتن پر سرخ بر روی کلاه فلزیاش، شِمر بیرحم میشود.
سال قبل، وقتی آقا منصور بعد از شلاق زدن بچههای سبزپوش با مشعل، به خیمهها حمله کرد و آنها را به آتش کشید، محمد از زبان چند پیرزن با گوشهای خودش شنیده بودکه میگفتند: «خدا لعنت کنه شِمر و سربازانش رو.»
محمد چند روز بعد به سراغ نسخههای کاغذی پدرش رفت که از روی آنها حرفهای شمر را میخواند و به آنها نگاه کرد. نوشتۀ روی کاغذها خیلی سخت خوانده میشد. محمد آرزو کرد کاش آنقدر سواد داشت تا میتوانست حرفهای خوب برای شمر بنویسد. به همین خاطر همان روز به تعمیرگاه پدرش رفت و از او خواست این کار را انجام بدهد اما آقا منصور اولش خندیده و بعد گفته بود: «نه، نمیشه پسرم. آخه ثوابش به همین لعنت فرستادن به شمره!» ولی قول داد حتماً برای ناراحتی محمد هم فکری بکند.
ماه سیاه پوشیدن که شد، محمد هرجا میرسید دوستانش را دعوت میکرد تا به محل تعزیۀ روز عاشورا بیایند و تعزیۀ پدرش را از نزدیک ببینند. محمد با آب و تاب به همۀ دوستانش میگفت: «بابام امسال شمر نیست، از یاران امام حسین شده و انتقام خون بچههای تشنۀ امام رو از سربازها میگیره.»
... ظهر عاشورا از صبح، وسط زمینهای خالی پشت مسجد، خیمههایی مثل هر سال برپا کرده بودند. آن طرف خیمهها، مردها و زنها نشسته بودند دور تا دور تعدادی مرد که لباسهای سرخرنگ و سبزرنگ پوشیده بودند و تعزیۀ آنها را نگاه میکردند.
محمد و برادر بزرگترش امیر، درون خیمهها سرک میکشیدند و
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 203صفحه 6