مجید نظافت
رودی در آستانۀ دریا
آنک
مردی در آستانۀ تردید
ایستاد
و انتخاب خود را
لختی درنگ کرد
وقتی دوباره باز به راه افتاد
هر گام او
هزار شهادت بود
آمد
آمد
آمد
با ریسمان عاطفه در گردن
تا خیمهگاه وحی
رودی در آستانۀ دریا
درنگ کرد
اجازت را،
از پیش از این خویش تبری کرد
پناه یافت
و برگشت
میدان تفته منتظرش بود.
خدای را
«حرّ»
نامی سزای صاحب خود بود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 203صفحه 25