لیلا بیگلری
قسمت ششم
من جاسوس نیستم!
جان سرش را از دریچه بیرون برد
. نور بیرون چشمانش را زد و اجازه نداد که تشخیص دهد کجاست. تا چشمانش به نور عادت کند، صدای پرپر زدن چندین کبوتر را بالای سر خود شنید. ادی دستش را دراز کرد تا برای بیرون آمدن به جان کمک کند. جان با کمک ادی خودش را بالا کشید. حالا میتوانست تشخیص دهد که کجاست؛ آنها در یک سولۀ کارخانه بودند. دستگاههای بلند پرس کنار هم
ردیف شده بودند. معلوم بود که سالها از آنها استفاده نشده است. گرد و غبار غلیظی روی آنها را پوشانده بود. با پرواز کبوترهایی که انگار در قفس گیر افتاده بودند و راه خروج را گم کرده بودند، گرد و غبار در هوا پخش شد. غبار پخش شده در هوا ستونهایی از نور را پدیدار کرد. جان از پشت تانکر پایین پرید. ادی، تامی و هری به مگی کمک کردند تا از تانکر خارج شود.
جان به سختی میتوانست نفس
بکشد، از صدای کبوترها که در فضای
سوله میپیچید، کلافه بود. نمیتوانست
به اتفاقاتی که برایش افتاده بود فکر
نکند. به ادی و مگی نگاه کرد؛ شاید
آنها دروغ میگفتند! شاید مگی به
زندگی اِلِسا و او حسودی میکرد! او در
هنگام عروسی ساقدوش اِلِسا بود. آنها
خیلی با هم دوست بودند. حتی هنگام
تولد پسرشان، مگی اولین کسی بود که
برای کمک به خانۀ آنها آمد. راستی
او از کجا فهمیده بود که اِلِسا احتیاج
به کمک دارد؟ شاید در منزل
آنها دستگاه استراق سمع
کار گذاشته بود! شاید...
اِدی بار دیگر جان را صدا
کرد. جان آنقدر در افکار
ریز و درشت خود غرق
شده بود که متوجه اطرافش
نبود. ادی به او لبخندی زد
و گفت: میخوای همینجا
وایسی؟
و به راه افتاد. جان به
مگی که داشت با عصا راه
میرفت نگاه کرد. آرام رو به
مگی گفت: تو توی خونۀ من
شنود گذاشته بودی!
ادی که انگار متوجه حرف
او نشده بود با تعجب به جان نگاه
کرد. جان صدایش را بلندتر کرد
و گفت: هِی مگی! تو توی خونۀ من
شنود گذاشته بودی!
صدای جان در فضای سوله پیچید
و چند بار تکرار شد. همه متوقف
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 203صفحه 26