سید مهدی شجاعی
ماجرای یک نامه
مردی ژولیده، از دیار عرب آمده و برای شاهنشاه ایران؛ خسرو پرویز، پیام آورده است.
این خبر، دهان به دهان میگردد و به گوش خسرو پرویز میرسد. خسرو پرویز که بر تخت جواهرنشان خود تکیه داده است، آرام و بیاعتنا میگوید: «بیاید.»
وزیری که در کنار او ایستاده، به پیشکارش اشاره میکند که: «بیاید» و پیشکار به دو مأموری که در کنار پردههای زربفت ایستاده...
و آن دو مأمور به مأموران دیگر... تا خبر به نگهبانان قصر میرسد و آنان به مرد عرب اجازه میدهند که: «بیاید»
این بود که تو را پیشکش معبد کرده بود. صاحب از تو کار نکشید، تا هر روز چاقتر و پروارتر شوی و نذرش بهتر انجام شود! هیچ فکرش را میکردی؟!
اشک در چشمهای گوساله پُر شد و چیزی نگفت.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 517صفحه 33