افسانه شعباننژاد
ضامنِآهو
کاش من یک بچه آهو میشدم
میدویدم روز و شب در دشتها
توی کوه و دشت و صحرا روز و شب
میدویدم تا که میدیدم تو را
کاش روزی مینشستی پیش من
میکشیدی دست خود را بر سرم
شاد میکردی مرا با خندهات
دوست بودی با من و با خواهرم
کوچولو فریاد زد:
- پسرم! تو نه تنها کور هستی، بلکه من میترسم حس بویاییات را هم از دست داده باشی! آخر چهطور دانههای بلوط را با سنگریزه اشتباه میگیری؟!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 517صفحه 26