تقی متقی
آواز خدا
هیچ دلی راه به جایی نداشت
هیچ کجا شور شکفتن نبود
ثانیهها خسته و بیحوصله
حادثهای لایق گفتن نبود
باغ تهی بود ز پروانهها
خانهای آواز قناری نداشت
جنگل احساس زمین، بیدرخت
چشمهی جوشندهی جاری نداشت
در گُلِ آواز خروسان صبح
عطر مناجات و دعایی نبود
در تپش سینهی گنجشکها
صبحدم از عشق صدایی نبود
فراموش کرد و با صدای بلند شروع به خندیدن. دوستش با اخم گفت: «برای چی میخندی؟» مردِ زخمی گفت: «آخر آدم نادان! این چه جور درمانیست؟ اگر من این کار را بکنم، مثل این
مجلات دوست کودکانمجله کودک 517صفحه 6