درد و سوزش زیادی هم داشت که امانم را بریده بود. جمال، با دست پیشانیاش را میمالید و برای این که از من عقب نماند، گاهی آخ و اوخ میکرد. پیشانی جمال کمی ورم کرده بود، اما معلوم بود که خیلی چیزیش نشده است. به من نگاه میکرد و یواشکی میخندید. خندهاش لجم را درآورد. همیشه همین جور بود جمال. هر وقت وسط کار خیطی بالا میآمد و کار خراب میشد، یک گوشه میایستاد و میخندید. انگار نه انگار که خودِ او هم بوده است! جمال، پسرعموی من بود و با پدر و مادرش در روستا زندگی میکرد. شش ماه از من کوچکتر بود، اما گاهی عقلش شش سال عقب میماند!
داشتم به خون کف دستم نگاه میکردم، که صدیقه مثل قِرقی سر رسید. دستم را گرفت و به کلهی زخمیام خیره شد و با ترس و ناراحتی گفت: «خُدِیمو مرگ هادهِ! نیا کَه چه خینی مِه!»(2) صدای صدیقه آرامتر شده بود و نشان میداد که دلش به حالم سوخته است. زیر بازویم را گرفت و مرا از روی زمین بلند کرد و گفت: «پِیبا وَشگا! پِیبا بِینون، مگی چه خاکی سر ریژین؟»(3) و من را با خودش کشید و به طرف اتاق برد. جمال هم به دنبالمان.
(ادامه دارد)
1. در گویش سمنانی: خدا شما را ذلیل کند! باز چه کار کردید؟
2. خدا مرگم بده! نگاه کن چه خونی میآید!
3.پاشو پسر! پاشو ببینم، بای چه خاکی به سرمان بریزیم!
حلی به نظرش رسید. فوری دست به کار شد و تا میتوانست، از اینجا و آنجا تعداد زیادی سنگ جمع کرد. بعد سنگها را کناره کوزه آورد و یکی یکی با منقارش توی کوزه انداخت. کلاغ آن قدر سنگ به داخل کوزه ریخت، که سطح آب بالا و بالاتر آمد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 517صفحه 21