میفرمودند:
آنقدر میترسیدند که اجازه ندادند برای نماز صبح پیاده شوم و گفتند میترسیم مردم برسند و نمیتوانیم چنین اجازهای بدهیم، و از این رو، من ناچار شدم همان گونه که در بین دو مامور در اتومبیل نشسته بودم، نماز خود را نشسته بخوانم.
و بدین ترتیب، ایشان را به تهران و مستقیماً به فرودگاه بردند و سوار هواپیمای نظامی کوچکی که قبلاً آماده پرواز به سوی ترکیه بود کردند و با چند مامور، ایشان را به ترکیه تبعید کردند.
کار کنم!» آن مرد گفت: «همین الان یک تکه نان بردار و آن را با خونِ زخمت آلوده کن و برو به همان سگ بده تا بخورد!»
مرد زخمی با شنیدن این حرف، دردش را
مجلات دوست کودکانمجله کودک 517صفحه 5